Part 1

1.2K 204 19
                                    

از زمانی که بیدار شده بودم اشفتگی مامان رو حس میکردم حتی موقع ابمیوه ریختن مقداری از ابمیوه رو روی زمین ریخت میدونستم که قصد داره چیز مهمی رو بگه که در موردش نگرانه  خسته از اینطرف اونطرف رفتن هاش بلند شدم تا  حاضر شم و به کالج برم ولی با صدای مامان ایستادم                                                    
_سهون میخوام یه چیزی بهت بگم میشه بشینی                       
به سمتش برگشتم و بعد از کمی مکث روبروش نشستم و منتظر شدم تا چیزی که نگرانش کرد رو بگه : یکم این موضوع گفتنش به تو خجالت اوره .... میدونم شاید موضوع خوشایندی برات نباشه ولی راستش یکی ازم خواستگاری کرده و .... خب من هم ازش خوشم میاد                           
من که از قبل همه چی رو میدونستم گفتم :مامان این موضوع فقط به خودت مربوطه .. خوش اومدن یا نیومدن من مهم نیس و من به عنوان پسرت فقط میتونم بهت بگم که اقای کیم واقعا ادم خوب و محترمیه                                          
مامان که بخاطر رو دست خوردنش شوکه شده بود گفت: سهونا تو خبر داشتی ؟                                                                                                        
به خاطر قرمزی کمی که روی گونه ها ی مامان بود خنده محوی روی لبهام شکل گرفت با تکون سر گفتم : مامان واقعا اینقدر منو خنگ میدونی که با این برق چشات و خوشحالیت مشکوک نشم ؟؟ من وقتی فهمیدم , فقط برای اطمینان خاطر خودم با اقای کیم ملاقات کردم و اون همه چیرو برام توضیح داد. مرد متشخص ایه و من تاییدش میکنم بهت تبریک میگم مامان این کمترین کاریه که میتونم برات بکنم
مامان با چشم های اشکی و با شیفتگی خاصی نگاهم کرد و من هم برای اطمینان دادن بهش به سمتش رفتم و   بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم : نگران نباش مامان من همیشه کنارتم
_________________________________________________.                                          
روزها پشت هم گذشتن و روز مراسم فرارسید مامان و اقای کیم باهم ازدواج کردن مراسمشون خیلی صمیمی برگزار شد فقط تعدادی از دوستان مامان  و اقای کیم بودن مثل اینکه اقای کیم هم مثل ما به غیر از پسرش فامیلی نداشتند از مامان شنیده بودم که پسرش به زودی از کره به شیکاگو میاد تا اینجا زندگی کنه ولی نمی تونه به مراسم ازدواج پدرش برسه در هر صورت برای من که مهم نبود برسه یانرسه
با صدای مامان به خودم اومدم و به سمتش برگشتم:
سهون  مطمئنی میخوای تو خونه خودمون بمونی .. نمیشه بخاطر من بیای با ما زندگی کنی
لبخندی به صورت خوشگلش زدم و گفتم : مامان من واقعا خونه خودمون راحت ترم برای چی اینقدر نگرانی ... قول میدم زود به زود بهت سر بزنم خودتم میتونی بیای دیدنم شهر دیگه ای که نمیخوام برم قربونت برم
مامان با اینکه مشخص بود هنوز ناراضیه سرش رو تکان داد وخودش رو تو بغلم جا کرد ،دستام رو دورش حلقه کردم: امروز نباید ناراحت باشی خب .فقط به روزایی که در پیش داری فکر کن اصلا هم نگران من نباش
عقب کشیدمش وقتی مطمئن شدم  لبخند  میزنه منم لبخند گرمی تحویلش دادم
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
افتاب داغ دقیقا به وسط کله ام میخورد و کلافه ام کرده بود
لعنتی حتی یه تاکسی هم پیدا نمیشد
باید زود خودم رو به کالج میرسوندم با صدای زنگ گوشیم سریع اون رو از جیبم در اوردم مامان بود ایکون سبز رو کشیدم و کنار گوشم گذاشتم  : الو سلام مامان
+سلام خوبی عزیزم ؟؟؟
_مرسی اره خوبم تو خوبی اقای کیم خوبه ؟؟؟
+اره خوبیم ... میخواستم ازت بخوام امروز بیای اینجا ، دعوتی به دسپخت خوشمزه مادرت
_مگه میشه من از غذای تو بگذرم حالا مناسبتش چیه ؟؟
+مناسب اول اینکه دلم برات تنک شده مناسبت دومم این که پسر مینهو ( اقای کیم ) اومده ... ازم خواست دعوتت کنم تا بیشتر با کای اشنا شی
_قربونت برم منم دلم برات تنگ شده . باشه مامان حالا که تو میخوای چشم میام فقط الان باید برم که دیرم شده
+برو عزیزم مراقب باش خدافظ
_چشم خدافظ
تلفن رو قطع کردم و تو جیبم انداختم
اصلا حوصله مهمونی رو ندارم ...
با دیدن تاکسی بیخیال فکر کردن شدم و سریع خودم رو تو تاکسی انداختم
_ کای _
با صدای در بلند شدم و در رو باز کردم با دیدن خاله یجی با سینی غذا لبخندی بهش زدم و سینی رو از دستش گرفتم : خاله برای چی این همه راه تا بالا اومدی خودم میامدم پایین با هم صبحونه میخوردیم
خاله همینطورکه دستش رو روی پیشونیم میگذاشت گفت : اول اینکه الان ساعت 11 ما صبحونه رو خوردیم دومن من که کاری نکردم بهتره فعلا استراحت کنی تبتم پایین اومده .... همیشه پرواز با هواپیما اینطوری حالتو بد میکنه ؟؟؟
دستش رو گرفتم و با خنده گفتم : متاسفانه تو پسرای خوشتیب همچین نقصای ضایعیم پیدا میشه دیگه

𝕺𝖇𝖘𝖊𝖘𝖘𝖎𝖔𝖓Où les histoires vivent. Découvrez maintenant