اون دوستمه

89 22 6
                                    

با عصبانیت در خونه کوچیکم رو باز کردم و اومدم داخل با حرص کیفم‌ و رو کاناپه سفید رنگم انداختم و راهی آشپزخونه شدم تا آب بخورم بلکه کمی حرصم کم‌ بشه
همینطور که بطری رو در میاوردم بلند بلند غر میزدم
_پسره‌ی بی فکر دیوونه انگار نه انگار من آدمم باهاش حرف میزنم مثلا دوستشم خیر سرم
یه قلپ آب خوردم و بطری که دستم بود رو کوبیدم‌ روی کانتر و ادامه دادم: عه عه مثلا کمرش تازه خوب شده همین دیروز از تخت اومده بیرون، رفت پکن آخه من از دست این چیکار کنم؟
صدامو بالاتر بردم و با حرص گفتم: اصلا با این کاراش دوست دختر گیرش نمیاد
کدوم دختری حاضره با یه معتاد کار قرار بزاره؟
توی ذهنم گفتم:غیر از منه دیوونه که همه جوره عاشقشم
حتی جرات نداشتم بلند‌ به خودم اعتراف که دوستش دارم اون منو به چشم دوستش میدید، برای منم اول فقط دوستم بود اما نتونستم، نمیدونم از کی؟ ولی از یه جایی به بعد میدونستم فقط دوستم نیست عشقمه اما جرات نداشتم چیزی بگم ییشینگ واسه من زیادی بود و اینو میدونستم که فقط به چشم دوستش منو میبینه منم نمیخواستم اون چیزی بدونه نمیخواستم حداقل این رابطه دوستیمون خراب بشه
توی افکارم غرق بودم که با صدایی از اتاق اومد از جا پریدم  با تعجب به تنها اتاق خونم که اتاق خوابم بود نگاه کردم
توهم زدم؟ آخه کسی رمز خونه رو نمیدونه بیاد داخل نکنه دزده؟
با تردید جلو رفتم و آروم درو باز کردم که با کیوت ترین صحنه‌ای که به عمرم دیدم مواجه شدم

روی تخت دراز کشیده‌ بود و داشت چیزی روی کف دستش مینوشت،اما اینجا چیکار میکرد؟ اونم روی تخت من؟ مگه نمیخواست بره پکن؟ داره چیکار میکنه؟رو دستش چی مینویسه؟
آروم جلو رفتم و سوالمو بلند پرسیدم:اینجا چیکار میکنی شینگ؟
برگشت سمتم و لبخند زد که دلم ضعف رفت و تمام حرصم یادم رفت(ویدیوبالا)
اومدم روی دستشو نگاه کنم که سریع دستشو جمع کرد و به رو به رو خیره شد
با تعجب به کاراش نگاه می‌کردم
_هی شوخیت گرفته؟ فکر نکن امروز صبح رو یادم رفته
ییشینگ ابرو بالا انداخت و گفت:اره غرهاتو شنیدم تازه گفتی کسی با هم قرار نمیذاره
و لباشو داد جلو و بهم خیره شد و ادامه داد:یعنی به یه نفر اعتراف کنم حاضر نیست دوست دخترم بشه؟
حس کردم قلبم نمیزنه چی داره میگه؟ یعنی اینقدر زود دارم از دستش میدم؟ شوکه گفتم:چ..چی؟
لبخند کیوتی زد و مشتش رو باز کرد و گرفت جلوم
با شوک به حروف روی دستش نگاه کردم باورم نمیشد چند بار پلک زدم تا بفهمم توهم زدم و دارم اشتباه میخونم اما با هر بار پلک زدن چیزی تغییر نمیکرد همون کلمه شش حرفی واضح تر جلو چشمام نقش می‌بست
گیج نگاهمو از دستش گرفتم و به صورتش خیره شدم تا بفهمم داره شوخی میکنه یا نه؟
اما لبخندی به گیجیم زد و گفت: عاشقتم( ا.ت)
با بغض صداش زدم:ییشینگ
سریع ایستاد و به چشمای اشکیم نگاه کرد و هول شده گفت: ب..بین میدونم منو فقط دوست خودت میدونی اما من نمیدونم از کی ولی وقتی به خودم اومدم دیدم از یه دوست ساده بیشتر توی قلبم جا باز کردی و تمام قلبمو تسخیر کردی
بهت زده صداش زدم:شینگ..
اومدم ادامه حرفمو بزنم که کلافه دستشو توی موهاش کشید و پرید وسط حرفم: ا.ت اونطوری نگام نکن من دیگه نمیتونم تحمل کنم من خیلی فکر کردم خیلی با خودم کلنجار رفتم تا بیام اینجا من متنفرم از اینکه بیشتر مردای کمپانی میخوان خودشونو به تو نزدیک کنن، حسودی میکنم میبینم باهاشون خوب رفتار میکنی دلم میخواد سرمو بکوبم به دیوار وقتی به این فکر میکنم ممکنه هر لحظه با یکیشون قرار بذاری
با چشمای گرد شده نگاهش کردم چرا اینطوری میکنه؟ چرا نمیذاره حرف بزنم؟
ییشینگ:من..
اومد باز بپره وسط حرفم که دستمو گذاشتم روی شونش و رو پنجه پا بلند شدم لبامو بی حرکت گذاشتم رو لباش
سریع ازش فاصله گرفتم و نیم نگاهی بهش انداختم با لبخند شوکه‌ای نگاهم میکرد سرمو انداختم پایین قبل از اینکه بخواد چیزی بگه زمزمه کردم: منم عاشقتم شین..
هنوز جملم کامل نشده بود که دستمو گرفت و توی آغوشش پرت شدم

He is my friend Where stories live. Discover now