Suddenly

628 111 33
                                    

توجه
این فیکشن در چنل تلگرامیBTSNSFW آپ شده است و هر گونه کپی برداری و سوءاستفاده و آپ شدن آن در جای دیگری ممنوع است و نباید در سایت، چنل های تلگرامی، روبیکا و دیگر اپلیکیشن ها و... قرار بگیرد؛ نام نویسنده #ElmiraBV است. در صورتیکه در جای دیگری به غیر از این چنل نشر پیدا کند "سرقت ادبی" محسوب میشود و باهاتون برخورد میشود.

.
.
.

(این یه وانشات تخیلیه و هیچ چیزش بر اساس واقعیت نیست)

توی کوچه ها می دویید و به هیچ چیز جزء اشک ریختن فکر نمیکرد...بارون، به شدت می بارید و هوای تاریک شهر، غم پسر تنها رو نشون نمیداد.

قدم های تندش رو وقتی به داخل زمین خیس کوچه خلوت رسید، آروم کرد...نگاهی به کوچه که تنها با نور کمی از تیر چراغ برقِ خراب که مثل حال و روز خودش درحال خاموش و روشن شدن بود، داد.

گوشه ای از دیوار تکیه داد و اشک های دردناکش رو بیشتر به نمایش گذاشت...سینه اش تیر میکشید...انگار که وزنه سنگینی روش باشه، شروع به مچاله شدن کرده بود و شکسته شدنش رو ثابت میکرد...خیلی احمق بود که گول ظاهرش رو خورده بود...انقدر به خودش لعنت می فرستاد که نمیفهمید چطور گولش رو خورده.

با صدای زنگ موبایلش، اون رو از داخل جیبش بیرون کشید و با دیدن اسم شخص آشنا، تماس رو وصل و اون رو به گوش هاش نزدیک کرد.

-یونگی...

-اون ترکم کرد، هوسوک...گفت دیگه نمیخوادم...گفت که دوستم نداره...گفت همش تظاهر بود...

با شدت گرفتن گریه اش، موبایل رو روی زانوهای جمع شده اش گذاشت و هق آرومی کرد...قلبش درد میکرد، قطعا له شدن قلبت توسط کسی که عاشقشی دردناک بود.

-اون احمق...بهت گفتم نزدیکش نشو!...کجایی؟

سرش رو به دیوار تکیه داد و توجهی به حرف دوست قدیمی اش نکرد...به حرف بهترین دوستش گوش نداده بود و حالا اینجا بود...توی یه کوچه خالی با جعبه ها و سطل اشغال های پر و بد بو:

-نمیدونم کجام

با صدای گرفته اش گفت و چنگی به سینه اش زد...درد میکرد، واقعا نمیتونست درک کنه که چرا بخاطر یه آدم عوضی انقدر داره درد میکشه.

-فاک یونگی...

-نگران نباش کاری نمیکنم

سریع حرف مرد رو قطع و گوشی رو به لب هاش نزدیک کرد:

-میرم خونه فقط یکم باید هوا بخورم

میتونست صدای دندون قروچه مرد رو از داخل گوشی بشنوه:

-فقط زود برو...با این وضعیف هوا بهتره که سرما نخوری

-خیل خب

تماس رو قطع کرد و موبایلش رو دوباره داخل جیب هودی مشکی رنگش، گذاشت.

دستی به صورت خیسش کشید و با صدای ضعیفی که از کنارش اومد، سریع چشم هاش رو به ته کوچه تاریک داد...با ترس کمی که به جونش افتاده بود، چشم هاش رو ریز کرد و صداش رو بلند:

Suddenly Where stories live. Discover now