Chapter 1

4.5K 422 105
                                    

با هر بار جلو رفتن عقربه های ساعت، سنگینی بیشتری رو روی قلبش احساس میکرد ؛ دست هاش عرق کرده و گلوش خشک شده بود

ولی همه این ها چیزهایی بود که مدت ها با خودش تمرین کرده که پشت لبخند مصنوعی اش پنهان کنه .

نمیدونست به چند نفر از مهمون ها که برای عرض تبریک بهش نزدیک میشدن خوش امد گفته، حتی اگر اون لحظه اسم و مشخصات خودش رو ازش میپرسیدن قطعا برای جواب دادن بهش کمی مکث مبکرد .

خودش رو توی اینه قدی سالن نگاه کرد؛ کت و شلوار مشکی با پیرهن طوسی رنگی تن کرده بود ، با به یاد اوردن خاطره روز خرید این لباس ها لبخند تلخی زد .

《 _ خیلی زیبا شدی ..》

تحسینش کرده بود و نمیدونست همین یک جمله باعث چه لرزشی توی قلب تهیونگِ بیچاره شده .

نفس های عمیق و پشت سر همی رو مهمون ریه هاش کرد و لبخند احمقانه اش رو روی صورتش نشوند .

باید فراموش میکرد .. تمام خاطره های توی ذهنش که مثل یه فیلم هر ثانیه از جلوی چشماش رد میشدن .

دستی روی شونه اش قرار گرفت و باعث شد مرور خاطراتش جایی حدودا بین ۱۰ تا ۱۱ سالگی متوقف بشه .

یونگی بود که با نگاهی پر از حسرت بهش نگاه میکرد ؛ میدونست لبخند زدن کنار تنها رفیقش کار بی فایده ایه

_ نجنگیدی

دوباره همون حرف های تکراری ... و توضیح دادن دلیل های پشت سرهمی که نه خودش رو قانع میکرد نه یونگی رو ..

ولی امشب حوصله هیچ چیزی رو نداشت

دستش رو از روی شونه اش برداشت و بی حوصله لب زد

_ دیگه حرف زدن راجبش فایده ای نداره

_ به از اینجا به بعدش فکر کردی؟؟

موهای پخش شده توی صورتش رو که پیشنهاد ارایشگر برای زیباتر شدن درست کرده بود بهم ریخت

_ زندگی میکنم

_ نمیتونی ..

عصبانی سمتش برگشت

_ میخوای چیکار کنم؟؟ گند بزنم به همه چیز و بعدش ...

کمی مکث کرد و پوزخند تلخش رو روی لب هاش اورد

_ حتی اونموقع شاید تو هم تنهام بزاری .

یونگی سری به نشونه تاسف تکون داد .. چطور میتونست ادم رو به روش رو سرزنش کنه ؟

تهیونگ بغضش رو که باعث لرزش صداش میشد قورت داد

_ عشقم رو با حرفام ، کارام ، نگاهم هر لحظه بهش ثابت کردم .. ولی اون هیچوقت یادش نمیرفت که اخر هر لبخندش بهم یاداوری کنه که فقط برادرشم

DAN |Kookv|Where stories live. Discover now