پک عمیقی به سیگار برگ هاوانایش زد و نفسش را بیرون داد. (( بگو حرف حسابت چیه.)) با چشمان وحشی و سردش به مرد میانسالی که همراه با او در اتاق ویآیپی بار نشسته بود، چشم دوخت.
مرد تلاش کرد ترسش را پنهان کند و با اعتماد بهنفس به نظر برسد:(( دعوتت کردم بیای اینجا چون میخواستم باهات حرف بزنم. برات پیشنهادی دارم.))
حدسش را میزد. حالا که به آنها خیانت کرده و اجناسی که در دستش به امانت گذاشته بودند را دزدیده بود، برای فرار از مجازاتش، قصد رشوه دادن به او را داشت. تمام کسایی که در این صنعت کثیف دستی داشتند، سر و ته یه کرباس بودند. پوزخندی زد.((میشنوم.))
با صادر شدن مجوز برای بیان حرفش، مرد نفس عمیق و کنترل شدهای کشید و ادامه داد:((میدونم که تو دست راست اون مردی. پیشنهادم اینه که از گروه بیرون بیای و برای من کار کنی. هر چه قدر اون بهت میده من دو برابرش رو میدم. محل اقامت و غذا و هر امکانات رفاهیای که بخوای هم برات فراهم میکنم.))
با خود فکر کرد: "اون نمیدونه من واقعا کیام." پوزخندش عمیقتر شد.
"چه احمقی! "با همان ماسک بیتفاوت و سرد همیشگیاش، با نگاهی که گویی روح طرف مقابلش را میکاوید، به او چشم دوخت.(( در واقع ازم میخوای به رئیسم خیانت کنم و مثل خودت یه خیانتکار بشم؟ )) همان طور که نشسته بود به جلو خم شد و صورتش را به او نزدیک کرد. پوزخند از لبش محو و نگاهش هشدارآمیز شد.(( اصلا میدونی من کیام؟ ))
مرد آب دهانش را قورت داد. قبلتر شنیده بود که معاون رییس بسیار باهوش و در عین حال بسیار مرموز است. امیدوار بود که بتواند او را به سمت خودش بکشاند، ولی حال که با او ملاقات کرده بود از پیشنهادش پشیمان شده و به شدت از مرد جوان روبهرویش که حالهای متفاوت و اضطرابآور از جانبش حس میکرد، میترسید. سرمای چشمان پسر به بدنش سرایت کرد و به خود لرزید.((من... منظورت رو نمیفهمم.)) تلاش کرد آرام به نظر برسد.
نگاه مرد جوان تاریک شد.(( الان متوجه میشی.)) بار دگر عقب رفت و به صندلی تکیه داد. طولی نکشید که صورتش مثل سنگ سرد و سخت شد و هالهای سیاه چهرهاش را در بر گرفت. لبهایش را غنچه کرد و کمی بعد، نوایی آرام و سکرآور در فضا پیچید. مرد جوان به آسانی و بدون این که به خودش زحمتی داده یا بدنش را تکان بدهد، به آسانی نغمهای آرام و عجیب را با کمک لبها و زبانش سوت میزد.
چشمهای مرد گشاد شد و نفسهایش به شماره افتاد. ترس بر جزء جزء صورتش سایه انداخت.((تو... تو...)) از جا بلند شد و با وحشت تلاش کرد تا راه خروجی پیدا کند، ولی گویی کائنات دشمن چندین و چند سالهاش باشد، پایش به پایهی صندلی گیر کرد و از شکم به زمین افتاد. با این که به شکل وحشتناکی به زمین خورده و بدنش کاملاً دردناک شده بود، به قدری ترسیده بود که بلافاصله بدنش را به پشت غلتاند تا موقعیت مرد جوان را ارزیابی کند که ناگه، با دیدن آرامآرام جلو آمدن کابوسی که ندانسته خودش را درگیرش کرده بود، با استیصال جیغ کشید:(( غلط کردم! خواهش میکنم منو نکش! خواهش میکنم! دیگه تکرار نمیشه! دیگه سراغت نمیام! اصلا همه اجناسی که از رئیس دزدیدم رو تمام و کمال با سودش بر میگردونم! فقط منو نکش! خواهش میکنم بذار برم! ))
YOU ARE READING
🔞آواز مرگ (ییجان)🔞
Fanfictionهمه چیز از یک موسیقی شروع شد، آهنگی که مافیای قاتلی رو به خوانندهی گمنامی پیوند میزنه! ژانر: مافیایی، اسمات، کلاسیک، درام، رمانتیک، انگست . . یه قلب مرده، یه روح در هم شکسته، متعلق به قاتلی که در آرزوی مرگه، برای یه خواننده گمنام میتپه!! . . . رتبه...