⋆𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐏𝐚𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫⋆

1.1K 214 74
                                    

داشتن یه داستان عاشقانه، حق همه است. و چگونگی رقم خوردنش، تنها به خود آدم ها بستگی داره. داستان عاشقانه ی بکهیون 21 ساله، جایی بین بازوهای مردی رقم خورده بود که در طی دو سال گذشته، توسط بکهیون، ددی صدا زده می شد.

مردی که بی اندازه بیبی کوچکش رو دوست داشت و با وجود مشغله های کاریش، تمام سعی اش رو می کرد تا زمان بیشتری رو با پسر 21 ساله بگذرونه.

پسری که هربار ددیش به خونه بر میگشت، جایی وسط پذیرایی خلوت و بزرگشون، بین بوم های نقاشیش نشسته و در حالی که انگشت های باریکش رنگی شده بودند و با بی حواسی به شلوارکش می مالیدشون، با لبخند بزرگی که به چشم های مرد بزرگتر هدیه میداد، بلند فریاد می زد:

- دلم برات تنگ شده بود ددی

و بلند می شد و با همون سر و روی رنگی، خودشو درون آغوش باز مرد مینداخت. و ددی عزیزش، هربار، با رها کردن کیف چرم و گرون قیمتش و جا دادن دست های خالیش، زیر باسن بکهیون، بیبی پر انرژیش رو در آغوشش نگه میداشت و بوسه های نرم و همیشگیش رو روونه ی صورت کوچک، و رنگیش میکرد.

بکهیون سرمست از توجه ددیش، خنده های شیرینش رو به مرد هدیه میداد.

چانیول درحالی که هنوز بکهیون رو که در آغوشش بهش چسبیده بود رو روی دست هاش حمل میکرد، از وسط پذیرایی و بوم های کوچک و بزرگ پسرک توی بغلش رد شد. نگاه کوتاه اما عمیقی به نقاشی های زیبای بکهیون انداخت. لبخندی عمیق و پر افتخار به تابلوهای نقاشی پسرکش زد. قدم هاشو به سمت اتاقشون هدایت کرد.

در نیمه باز اتاق رو با پاش هل داد. و بکهیون آرام گرفته رو روی تخت گذاشت. بوسه ی سبکی به لبهاش زد. و موهای به هم ریخته و رنگی شده اش رو صاف کرد. هر چند دسته ای از موهاش به خاطر رنگ به هم چسبیده بودن.

- بهت گفته بودم با دست رنگی، به موهات دست نزنی بکهیون!

چانیول با اخمی مصنوعی، بکهیون رو سرزنش کرد.
لب پایینی پسر، به سمت بیرون متمایل شد و با چشم هایی که سعی داشت مظلوم نشونشون بده، به ددیش خیره شد.

با انگشت هایی که زیر لایه های متفاوتی از رنگ ها مدفون شده بودند، موهاش رو از چنگ چانیول بیرون کشید و بازهم موهاش رو به هم ریخت.

- ولی موهای بکهیونی همش میومدن جلوی چشماش...

با لحن حرصی ای که با چهره ی مظلوم شده اش در تضاد بود، لب زد. و در جواب خنده ی کوتاه چانیول در محیط اطرافشون پیچید.

چانیول خم شد و در حالی که دست هاشو به زانو هاش تکیه میداد، صورتش رو، روبه روی صورت بکهیون قرار داد.

- پس نظرت چیه بکهیونی رو به حموم ببریم و موهای رنگی شده اش رو بشوریم؟!

چهره ی بکهیون در لحظه تغییر کرد و با نگاهی هیجان زده، لب زد:

༅•𝐋𝐢𝐭𝐭𝐥𝐞 𝐏𝐚𝐢𝐧𝐭𝐞𝐫⋆࿐໋ ❬𝐎𝐧𝐞𝐒𝐡𝐨𝐭❭Where stories live. Discover now