𝑳𝒆𝒂𝒗𝒆

306 63 5
                                    

_ این قسمت ناهماهنگه حواستو جمع کن!

برای بار چندم تو اون ساعت تذکر داد و مینهو به کائنات التماس میکرد که پسر کناریش هرچه زودتر ساکت شه و بزاره کارشو انجام بده. دوست پسر لعنتیش داشت اینطوری ازش انتقام میگرفت. با گیر دادن. چیزی که مینهو ازش متنفر بود.

پوف کلافه ای کشید و چند قدم عقب رفت و نگاهی به دیواری که مشغول رنگ کردنش بود انداخت. با ندیدن مشکلی چشمای عصبانیشو به جیسونگ دوخت .

_ منکه هیچ مشکلی نمیبینم و کاملا این قسمت هماهنگ رنگ شده.

دوباره سر جای قبلیش برگشت و مشغول رنگ زدن شد.
_ چیزی به ساعت ناهار نمونده، نظرت چیه بری غذا بگیری؟

تو دلش دعا میکرد جیسونگ قبول کنه و هرچه زودتر از خونه بیرون بزنه چون محض رضای فاک! اگه یکم دیگه ادامه میداد، تضمین نمیکرد که صورتشو با مشتاش داغون نکنه.

_ درسته! پس تا من میام اونجارو هم رنگ کن.

به دیوار انتهای سالن اشاره کرد و بعد از برداشتن کیف‌پول و گوشیش با نیشخندی که روی لباش بود از خونه بیرون زد. وقتی به طبقه همکف رسید با شماره مدنظرش تماس گرفت و منتظر موند.

_ الو؟

_ هیون حدس بزن چیشده، نقشه اِی جواب داد.

با لبخند گنده ای که روی صورتش بود توضیح داد.

_ واقعا؟ باورم نمیشه. انگار بی‌اعصاب تر از گذشته شده. میدونی دیگه باید چیکار کنی درسته؟

جیسونگ سرشو تکون داد و همونطور که سمت خروجی ساختمون میرفت، جواب داد.

_ میرم سراغ نقشه بی، بعدش بوم!

_ خوبه! اینجوری هم ازش انتقام کاری که کرد رو میگیری هم بدستش میاری. 

حالا روبه رو رستوران کوچیک جاجانگمیون فروشی خانم جانگ بود.

_ اما تو مطمئنی جواب میده؟

هیونجین مردمکاشو تو حدقه چرخوند.

_ اره احمق! با گوشای خودم شنیدم که گفت هنوزم دوسِت داره.

با شنیدن دوباره این جمله ضربان قلبش بالا رفت و نفس عمیقی کشید.

_ باشه پس من میرم دیگه فعلا.

گوشیو داخل جیب شلوارش گذاشت و بعد از سفارش دادن غذا سمت واحد کوچیکش برگشت.

مینهو که تو این مدت غرق آرامش شده بود و از کائنات تشکر میکرد با شنیدن صدای زنگ کلافه موهاشو بهم ریخت و سمت در رفت.

_ جاجانگمیون همراه سوجو!

ظرف غذاهارو روی میز گذاشت و نگاهشو به دیواری که قبل از رفتن به مینهو سپرده بود رنگ کنه داد. با دیدن رنگ زرد دیوار هین بلندی کشید و سمت مینهو برگشت. با عصبانیت گفت:
_ تو... تو از قصد اینجوریش کردی اره؟؟

مینهو راضی از کارش شونه ای بالا انداخت و سمت میز قدم برداشت.

_ منکه مشکلی نمیبینم خیلیم عالی شده این قسمت.

دستاشو مشت کرد و جلوش ایستاد.
_ همون ساعتی که وارد خونَم شدی گفتم که میخوام کل دیوارای سالن سفید باشن و من به خاطر این کارت دارم بهت پول میدم و تو حتی نمیتونی درست حسابی یه دیوارو رنگ کنی مینهوشی !
اینقدر عصبانی شده بود که نقشه بی کلا یادش رفته بود.

_ اگه اینقدر گیر نمیدادی منم اینکارو نمیکردم. مطمئنم میدونی از این کار متنفرم جیسونگ‌شی.

حالا هردو پسر با چشمایی که هر لحظه ممکن بود ازشون آتیش بیرون بزنه، به هم خیره شده بودن.

_ میدونی چیه نیازی به نقشه بی ندارم همین الان انجامش میدم.

مینهو میخواست بپرسه منظورش چیه که با خالی شدن لیوان آب روی صورتش فریاد زد.

_ مشکل کوفتیت چیه هان جیسونگ؟!

جیسونگ که فقط یکم دلش خنک شده بود با فریاد مینهو تو جاش تکون کوچیکی خورد.

_ مشکلم؟ مشکلم تویی، چرا ترکم کردی و بعد از دوسال برگشتی؟

مینهو با ناباوری به پسر روبه‌روش نگاه کرد.

_ خدای من! چقدر میتونی خنگ باشی. پس دلیل این همه لج کردنات اینه؟ میتونم قسم بخورم اون نامه ای که دوسال پیش لای دفترخاطراتت گذاشتمو ندیدی و نخوندی.

با حوله ای که روی مبل بود صورتشو خشک کرد و به جیسونگ نزدیک شد. دستاشو روی شونه های پسر متعجب گزاشت.

_ تو اون نامه نوشته بودم که تصمیم دارم واسه باقی عمرم تورو کنار خودم نگه دارم اما به عنوان پسر خیابونی که چیزی نداره نمیتونم و قبلش باید شغل و خونه مناسبی داشته باشم پس میرم و هر وقت که همه چیو درست کردم برمیگردم و ازت میخوام باهام ازدواج کنی. اما تو چیکار کردی؟ از وقتی منو دیدی شروع کردی به لجبازی و بستن چشمات جیسونگ خنگ من! 

جیسونگ با هر جمله مینهو تعجبش بیشتر میشد.

_ چی.. از..ازدواج؟

مینهو خنده ای کرد و حلقه ای که همیشه همراهش بود تا توی موقعیت مناسب از دوست پسرش درخواست کنه، از جیب شلوارش خارج کرد و جلوی جیسونگ گرفت.

_ آره ازدواج. با من ازدواج میکنی هان جیسونگ؟

 𝑳𝒆𝒂𝒗𝒆Where stories live. Discover now