onshot

265 69 30
                                    


سلام قشنگای لیلا

با به داستان تک قسمتی در خدمتتونم.
امیدوارم از خوندنش لذت ببرید.

این داستان دو ورژن داره اونایی که طرفدار کاپل یونته(یونگی و تهیونگ)هستن میتونن اونیکی ورژن رو بخونن.

ووت و کامنت یادتون نره.
اگر استقبال زیاد باشه من وانشاتای بیشتری مینویسم.

لیلا عاشقتونه🥰💜
♤♤♤♤♤♤♤♤

پسرک شیطان از داخل اتاقش بیرون دوید.
با پاهای برهنه داخل راهروی قصر میدوید و خوشحال بود. آخر قرار بود بعد از یک هفته استاد شمشیر زنیش را ملاقات کند.

معلم بیچاره از اتاق بیرون آمد و رفتن شاهزاده را نظاره کرد. حتما قرار بود امروز هم توسط امپراطور سرزنش شود.

پسرک بالاخره بعد از پیمودن راه زیادی وارد جایی شد که همیشه با استادش تمرین میکرد.

استاد طبق معمول زیر درخت گیلاس در حال استراحت بود.

+استاد؟!!!!!
کلاه حصیریش را بالا کشید و با دیدن شاهزاده با پاهای برهنه با همان لحن سرد همیشگی گفت:شاهزاده بازم که کفشاتونو نپوشیدید.

پسرک شرمنده و خجالت زده سرش را پایین گرفت:آخه دلم براتون تنگ شده بود یک هفته س که شما رو ندیدم.

از جایش بلند شد و پشت ردای بلند مشکی رنگش را تکاند .

_امیدوارم توی این یک هفته که نبودم شاهزاده تمریناتشونو انجام داده باشن.

پسر با چشمانی که میخندید پاسخ داد:بله استاد حسابی تمرین کردم.

_شمشیرتون کجاست؟
+شمشیرم؟ ای وای اینقدر عجله داشتم یادم رفت بیارمش.

سرش را با تاسف تکان داد:همینطوری ادعا کردین در نبود من تمریناتتونو انجام دادین!!!
بگین ببینم چطور یه مبارز بدون شمشیرش میتونه مبارزه کنه؟!

با لبانی جمع شده به استاد نگاه کرد:هیچ میدونید خیلی بداخلاقید.

_روز اول آشناییمون بهتون هشدار دادم که من خیلی سختگیرم و اصلا برام فرقی نمیکنه شما پسر بزرگ امپراطور چوسان باشید یا پسر یک رعیت.
ولی مثل اینکه شما حرفمو جدی نگرفتید عالیجناب.

پسر قهر کرده سمت مخالف برگشت:خیلی خب متوجه شده میرم تا شمشیرمو بیارم.

زیر لب خندید:صبر کنید شاهزاده
شمشیر را از روی زمین براشت و سمت پسرک انداخت.

خیلی سریع شمشیر را روی هوا گرفت و پوزخند زد.

بدون هشدار سمت شاهزاده حمله کرد.
پسرک که غافلگیر شده بود سعی در دفاع کردن داشت.
و به این ترتیب تمرین شمشیرزنی شروع شد و ساعتها ادامه داشت.

در حالیکه نفس نفس میزد غمغمه آب را برداشت و یه جا سر کشید.

_برای امروز کافیه
+استاد مرز چه شکلیه منم دلم میخواد ببینمش.

_شما هنوز نوجونید سرورم برای شما سفر طولانیه

+قول میدین وقتی بزرگ شدم منو با خودتون ببرید.

استاد به صورت شفاف و زیبای پسرک که مانند خورشید میدرخشید نگاه کرد:من معمولا قولی نمیدم که نتونم بهش عمل کنم.

پسرک ناراحت سرش را پایین انداخت.
امپراطور همراه مشاور اعظم و محافظش از باغ میگذشت که پسر و استادش را دید.
با لبخند به آنها نزدیک شد.

*جناب پارک خوشحالم که به سلامت برگشتید.

با شنیدن صدای امپراطور تعظیم بلندی کرد:جسارت منو ببخشید که خدمت شما نرسیدم.

امپراطور دستش را روی شانه مرد گذاشت:اشکالی نداره جناب پارک در جلسه امروز بعد از ظهر منتظر گزارشتون هستم.
راستی تهیونگ چطوره؟ پیشرفتی داشته؟

_شاهزاده با وجود اینکه هنوز ۱۴ سالشونه اما در شمشیر زنی تبحر خاصی دارن.

امپراطور خوشحال خندید:خوبه که اینو میشنوم مایلم تا قبل از اعلام ولیعهدی توی شمشیر زنی استاد شده باشه.

_حتما همینطور میشه امپراطور.
امپراطور به روی پسرش لبخند زد:خسته نباشی پسرم

با چهره بشاشی پاسخ پدرش را داد:ممنون پدر
بعد از رفتن امپراطور شاهزاده تهیونگ سمت استادش برگشت:ممنون که ازم تعریف کردید.

استاد با صورت بی حس پاسخ داد:من فقط حقیقتو گفتم. اگر شاهزاده از بازیگوشیشون کم کنن بهتر از اینم میشن.

سرش را به طرفین تکان داد:شما خیلی سختگیرید،استاد تا حالا شده بخندید؟ ببینم اصلا بلدید اینکارو کنید؟من نگران همسر آیندتونم چطور میخواد شما رو تحمل کنه.

سرفه ای کردو از کنار پسرک گذشت:برای امروز کافیه شاهزاده با اجازتون باید برگردم خوابگاهم تا کمی استراحت کنم

تهیونگ به رفتن استاد با عشق نگاه کرد هنوز معنی حسی که به استادش داشت را درک نمیکرد ولی اون بیش از حد به استاد پارک وابسته بود.
☆☆☆☆☆
صدای ضربات شمشیر پشت سر هم و پیاپی گوش را نوازش میکرد.

دستش را بالا گرفت و با تمام قدرت پایین آورد.

حریف یک قدم عقب رفت و از خود دفاع کرد.

_شما روز به روز دارین پیشرفت میکنید ولیعهد میترسم اگر یکم دیگه بگذره از منم جلو بزنید.

+مگه نگفتم به من نگو ولیعهد از این لقب خوشم‌ نمیاد .

پارک جیمین به‌ پسر۱۸ ساله زیبا نگاه انداخت:اما شما از فردا قراره ولیعهد و جانشین امپراطور بشید من نمیتونم با اسم دیگه ای صداتون کنم.

+پارک خواهش میکنم حداقل وقتی تنهاییم که میتونی تهیونگ صدام‌ کنی‌

_خواهش میکنم شاهزاده منو تو دردسر نندازید دلتون میخواد به خاطر بی احترامی به مقام شما مجازات بشم؟

شمشیرش را با لج پایین انداخت:اصلا من خسته شدم برای امروز کافیه میرم به اقامتگاهم

_هر چی شاهزاده دستور بدن.
به رفتن شاهزاده یا بهتر است بگوییم معشوقه مخفیش نگاه کرد.
سالها بود که در خفا دوستش میداشت.

زیر درخت گیلاسМесто, где живут истории. Откройте их для себя