سئول ؛ تموم شدن نگرانی ها.

27 5 2
                                    

اگه نظر من رو بخوای میتونم بهت بگم که هیچکس حتی خوده هنرمند ها هم نمیتونن هنرمندهای دیگه رو درک کنن چه برسه به یه ادم معمولی؟
هنرمندها مثل رنگ های مختلف میمونن و شخصیتشون رو هم میشه اونطور تشبیه و تشخیص داد.
اما فکرنکنم وقتی یه ادم معمولی راجب یه ارت نظر میده بتونه زیاد امیدوار کننده و اهمیت دار باشه.
پس ما میکشیم تا بیانی باشه برای احساساتمون.

خب این عقیده یکم عجیب بنظر میومد اما یونگی بهش باور داشت.
بنظر اون ، هنرمند هایی وجود دارن که با خودشون برای نظر دادن به ارتشون دعوا میکنن

بنظر میرسه کارکردن برای یونگی توی یکی از کافه های شهر کاره سختی نباشه، چون اون درست یه گیتاریست   حرفه ای بود و برای نواختن همیشه اماده بود
اون انگشتاش رو روی تارهای سفت و سختِ گیتارش قرار میداد و با شنیدن صدای خارج شده ازش تمام فشاره وارد شده به نوک انگشتاش رو فراموش میکرد.
شاید برای همین بود که نوک انگشتای اون فرد همیشه قرمز بود.

مثل هر روز بعد از رسیدن به کافه به تهیونگ سرزد و سعی کرد خوابالودگیش رو رفع کنه
تهیونگ درحال قانع کردن مشتری ای بود که بنظر نمیرسید مشتری همیشگیِ اون کافه باشه اما درحال بحث کردن باهاش بخاطر طرز درست کردن تیرامیسوش بود.
" شما دارید به من میگید نباید اونارو توی قهوه بزارم و بعد روشون خامه بریزم؟ ازتون عذر میخوام اما این حرفتون مسخرست شما حتی اگه با چیزی که توی دستتون هست سرچ کنید یا یکم راجب طرز تهیه تیرامیسو تحقیق کنید میتونید بفهمید- "

اون زن زودتر از اینکه حرف تهیونگ تموم بشه ، وسط حرفش پرید و هیچ سعی ای برای حفظ ارامش خودش یا درست صحبت کردن با یه کارمند نکرد.
" این چیزی که درست میکنید رو خیلی ها دوست ندارن. باورم نمیشه که حتی دختر بچه ی ۶ ساله ی من هم تونست تشخیص بده که این روش اشتباهه "
یونگی همونطور که به جروبحث های تهیونگ و اون زن غریبه گوش میداد گیتارش رو روی صندلی گذاشت و دستش رو مشت کرد و جلوی لبش برد
اروم و باصدای کم گلوش رو صاف کرد و همونطور که نزدیک اون دو میشد دستش رو از روی لبش پایینتر می اورد.
بدون اینکه کسی متوجهش بشه نزدیکشون شد و تهیونگ با دیدن یونگی نفسش رو بیرون داد و حرف اخرش که البته بنظر میومد حرفِ اخر باشه رو زد و به سمت اتاقک کوچیک کنارهِ اتاق مدیر رفت.
" اگه مشکلی دارید میتونید با مدیریت صحبت کنید. "

یونگی به رفتن تهیونگ نگاه کرد و اروم سرش رو سمته اون زن غریبه برد و سعی کرد اروم باهاش صحبت کنه
" شما با طرز درست کردن تیرامیسو مشکل دارید؟ "
زن بدون اینکه چیزی بگه از کناره یونگی رد شد و دست دختر کوچیکش که موهای صافِ چتری داشت رو گرفت ، کیفش رو برداشت و رفت.
یونگی بدون توجه به رفتن اون زن دستش رو سمته جیب پشت شلوار لیِ زاپ دارش برد و پاکت سیگارش رو بیرون اورد
معمولا معتاد به سیگار کشیدن نبود اما این کار میتونست حس بهتری نسبت به بقیه کارها بهش بده
یه نخش رو برداشت و دوباره پاکتش رو سمته جیبش برد و اونجا گذاشتش
همراه باهاش فندکش روهم از جیبش بیرون اورد و سمت سیگارش که کناره لبش بود برد و روشنش کرد

" هی فکرنکن ندیدم "
" بیخیال میشی؟ من نمیفهمم ریه ی کی اینجا مزخرفه که سیگار کشیدن تو این خراب شده ممنوعه "
" موضوع خراب بودن ریه ی کسی نیست. موضوع اینکه اینجا یه مکان عمومیه "
" تهیونگ، اگه بخوای حرفاتو ادامه بدی سیگارمو روی تیرامیسوت خاموش میکنم "
" من نمیفهمم چرا همه با تیرامیسوی من مشکل- "
خواست حرفش رو تموم کنه که با لرزیدن چیزی توی دستش توجه ش رو سمت اون برگردوند
" صبرکن جوابِ اینو بدم "
دوباره سمته همون اتاق برگشت و یونگی با دیدنِ نبودنِ تهیونگ سیگارش رو یکی از صندلی های چرمِ اونجا خاموش کرد و توی سطل زبانه انداختش.

وقت کمی نبود که با کوک هم اتاقی بود، خب یجورایی از دبیرستان، وقتی به سئول اومدن تصمیم گرفتن باهم زندگی کنن و این امیدوار کننده و خوشحال کننده بود.
به سئول اومدن چون کوک تصمیم داشت زبان انگلیسیش رو نسبت به قبل قوی و بهتر بکنه
جیمین به سئول اومد چون دوستِ عزیزش کسی رو نداشت و نمیخواست حس بدی داشته باشه.
البته جیمین مینوشت
بعضی اوقات ، وقتی بی حوصله یا ناراحت بود
وقتی حس میکرد کل دنیا بهش پشت کرده و هیچ چیز نمیتونه خوشحالش کنه
وقتی دنبال دلیل برای خوشحال بودن بود؛ مینوشت.
نوشته های اونو کسی نخوند حتی جونگکوک
جونگکوک نزدیکترین فرد بهش بود و بازهم اجازه نداشت چیزی از نوشته های جیمین رو بخونه
البته برای اونها خیلی کنجکاو بود چون میدونست چیزی که جیمین انجامش بده حتما قراره خوب و تاثیرگذار باشه

" من دارم میرم امروز تا ساعت ۵ بعد از ظهر کلاس دارم و نمیرسم که ناهار بخوریم. یچیزی بخور و مراقب باش. فعلا "
خب این میتونست حرفای جونگکوک به جیمین بعد از بیدار شدنش باشه اما حدس میزنید چطوری بود ؟
" تا ۵ بعد ازظهر یچیزی بخور زنده بمونی. "
جونگکوک فردی بود که بهش لقب " بامزه " میدادن و خب اینطور هم بود.

جیمین همونطور که سعی میکرد سرش رو از بالش بیرون بکشه و خودشو برای زنده موندن و اکسیژن گرفتن نجات بده خمیازه ی کوتاهی کشید و به بدنش کش و قوس کوتاهی داد
یقه ی تیشرت بلنده سفیدش رو کنار زد تا بتونه ترقوه ی بیرون زدشو بخارونه
خمیازه ی دیگه کشید و سمت دستشویی رفت تا بتونه کارای روزانه بعد از بیدار شدنش رو انجام بده
جیمین معمولا غذا نمیخورد و اگه ام میخورد دو وعده بود
بنظرش غذا خوردن عجیب بود
چرا باید چیزی رو میخورد که قرار بود یه ساعت و یا حتی یه دقیقه بعد از بدنش خارج شه؟
تفکره عجیبی داشت.
بعد از زدن مسواک و شستن صورتش از دستشویی بیرون اومد.
به گیتارش که کناره کاناپه بود نگاه کرد و نفسش رو با فوت بیرون داد
" باورم نمیشه بعد از این همه تمرین کردن هنوزم هیچ چیزی برای زدن بلد نیستم "
گیتارش رو از روی کاناپه به روی صندلی منتقل کرد تا بتونه روی جای نشستن پیدا کنه

" یونگی..انگشتات "
یونگی بعد از تموم شدن اهنگی که برای مشتری ها کافه زده بود صدای تهیونگو شنید .
اون صدا اروم و با نگرانی بود
" چیزی شده؟ "
" خب داره از انگشتات خون میاد حواست هست؟"
یونگی با حرف تهیونگ گیتارش رو با بازوش روی رونش نگهش داشت و نوک انگشتاش رو بالا اورد تا بتونه ببنتشون
" منظورت ایناست؟ "

خب..سلام؟

˓˓𝖸𝗈𝗈𝗇𝗆𝗂𝗇 / 𝖢𝗋𝗈𝗈𝖽𝗅𝖾 ˒˒Where stories live. Discover now