painful love.p1

23 2 0
                                    

چانگبین

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

چانگبین

چانگبین

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

تونی

جونگهون

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

جونگهون

  ..........

دستش رو پایین اورد و قلمو رو روی میز کنار بومش گذاشت،کمی خودش رو عقب کشید و با لبخند به بوم نقاشیش نگاه کرد.
دستمال پارچه ای رو از روی میز برداشت و همونطور که به بوم نگاه می کرد،سعی می کرد رنگ های روی دستاش رو پاک کنه که با صدای محافظ شخصیش"جونگهون" سمتش برگشت و بهش نگاه کرد.
"پدرتون میخوان ک همراهشون به روس..."
چانگبین چشمانش رو بست سرش رو پایین انداخت،سعی کرد عصبی نشه و سریع بین حرف جونگهون پرید و سرش رو بالا اورد،سعی کرد لبخند بزنه و با سر به نقاشیش اشاره کرد.
"چطوره؟"
جونگهون که فهمید باز ارباب جوانش علاقه ای به این بحث نداره لبخندی زد و سرش رو تکون داد‌.
"مگه میشه شما چیزی بکشید و اون بد بشه؟مثل همیشه عالیه سرورم"
چانگبین نگاهی به نقاشیش کرد و با ذوق لبخند زد.
"خوبه.."
چانگبین خواست ادامه حرفش رو بزنه ولی با باز شدن در و وارد شدن پدرش به داخل اتاق فهمید باز قضیه سفر رو قراره شخصا بهش بگه و اصلا چانگبین متوجه نمیشد که چرا انقدر اصرار به اومدن اون داره وقتی خود پدرش قراره همه کارارو انجام بده و ربطی به چانگبین نداشت؛از روی صندلی بلند شد و تعظیم کوتاهی به پدرش کرد.
"اگه قراره...."
"چند ساعت دیگه قراره راه بیوفتیم و امیدوارم درحال اماده کردن وسایلت باشی"
چانگبین لبخند زد و سعی کرد با مهربانی با پدرش صحبت کنه شاید بیخیال بشه و الکی اینهمه اصرار ام بهش نکنه.
"پدر قبلا بهتون گفته بودم که من نیازی نیست به اون سفر بیام...شما دارید برای دیدن دوست قدیمیتون به اونجا میرید و یک سری کار وجود من اونجا ضرورتی نداره"
چونگهان سر تکون داد و به سمت پسرش رفت و دستاش رو روی شونه های پسرش گذاشت.
"خود کریس از من خواست تورو به اونجا ببرم تا ملاقاتت کنه ...بهت گفته بودم که ایشون وزیر اعظم روسیه هستن وگرنه من هیچ اصراری نمیکردم و مطمئن باش این سفر بهترین سفر عمرت میشه پسرم قول میدم"
"نمیخوام بیخیال من شید لطفا"
چونگهان دستاش رو از روی شونه های پسرش پایین اورد و نگاهی به قلمو و رنگهای نقاشی روی میز کرد.
"فکر کنم نیازه کمی استراحت کنی و برای مدتی قید نقاشی کشیدن رو بزنی چون حس میکنم خسته شدی"
چانگبین دستاشو مشت کرد و یکی از پاهاش رو روی زمین کوبید،رفتارای پدرش دیگه خستش کرده بود همیشه همین بود وقتی چانگبین کاری بجز کاری که اون میخواست انجام میداد قشنگ دست میزاشت رو نقطه ضعف اون و با وسایل نقاشی و نقاشی کشیدنش اونو تهدید میکرد که کارایی که میخواد رو انجام بده.
چانگبین لباش رو از حرص جمع کرد و سرش رو تکون داد،همیشه همینطور بود کسی که توی بحثا موفق میشه پدرش بود و ربطی نداره اون راضی باشه یا ناراضی باید در اخر حرف پدرشو انجام میداد و از دستورای اون اطاعت میکرد‌.
"باشه پدر...حاضر میشم"
........
وقتی پدرش بیرون رفت هوف کلافه ای کشید و با قدم های بلند به سمت تختش رفت و خودش رو روی اون انداخت و یکی از کوسن های تختش رو توی بغلش گرفت.
جونگهون که دید حال ارباب جوانش خراب شده بکم با خودش فکر کرد و دستش رو روی پیشونیش کشید،همونطور که به اربابش نگاه میکرد یهویی نگاهش به بوم نقاشی اربابش که بالای سرش بود،خورد.
بشکنی روی هوا زد و خوشحال به سمت چانگبین رفت و صداش کرد.
"ارباب جوان"
چانگبین با صدای جونگهون بدون اینکه برگرده کوسن رو بیشتر توی بغلش گرفت و بی حوصله جوابش رو داد.
"چی شده باز"
"خب من یه چیزایی از اون کشور شنیدم که مطمئنم شما بهش علاقه دارید"
چانگبین که کمی کنجکاو شده بود سمت محافظ برگشت و یه ابروشو بالا انداخت.
"مثله؟"
جونگهون بخاطر اینکه تونسته بود توجه اربابش رو جمع کنه خوشحال شده بود و لبخند زیبایی زد.
"من شنیدم کشور روسیه به هنر توجه بسیاری دارند و حتی هنرمندان خیلی ماهری هم دارند که شما میتونید با انها ملاقات کنید و جاهای دیدنی هنری زیادی ک میتونید به اونجا برید"
چانگبین سرجاش نشست و کمی سمت جونگهون خم شد و با ذوق گفت:"مطمئنی؟"
جونگهون از اینکه بالاخره تونسته بود قیافه ناراحت اربابش رو جمع کنه و اون رو ذوق زده کنه خنده ارومی کرد و سرش رو تکون داد.
"پس معطل چی هستی خدمتکارارو صدا بزن بگو وسایل رو جمع کنن"
.....
همونطور که دستش زیر چونه اش بود از پنجره کجاوه به بیرون نگاه میکرد،با کلافگی نفسش رو بیرون داد و بی حال به دیواره کجاوه اش تکیه داد،امروز دقیقا ۲ روز شده بود که اونها توی راه بودند و ۱ روز باقی مونده بود تا به مقصدشون برسن و این موضوع ارباب جوان،چانگبین رو خیلی کلافه کرده بود.
با اینکه جونگهون از هنرمندان قهار و ماهر اونجا تعریف کرده بود و چانگبین رو سر شوق آورده بود ولی باز هم حالا که به این سفر فکر میکرد اونقدر هم ارزشش رو نداشت که از تخت گرم و نرمش خارج بشه و تن به این سفر دراز مدت بده.
مطمئن بود که اگه اون چیزی که جونگهون از روسیه گفت درست نباشه همونجا گردنش رو بزنه و تیکه تیکه اش کنه چون الان تمام بدنش درد گرفته بود.
همزمان هم استرس راه رو داشت،با اینکه با محافظ و مبارزای قوی و ماهری همراه بود ولی باز هم نمیتونست بیخیال این دل نگرانیش بشه.
دیگه تقریبا هوا تاریک شده بود و پدرش هم دستور داد تا استراحت کنن.
پنجره کجاوه رو بست و وقتی در کجاوه باز شد به آرومی بیرون رفت و به بدنش کش و قوسی داد،واقعا دلش میخواست زود تر برسن چون کم مونده بود از خستگی همونجا بیوفته
جایی که برای استراحت ایستاده بودن یک جنگل نزدیک به کشور روسیه بود و تقریبا هوا تاریک شده بود ک پدرش گفته بود چادر میزنن و همونجا چند ساعتی استراحت میکنن،باید حمام میکرد دو روز حمام نکرده بود و زیادی کلافه شده بود،با انگشتاش موهای روی صورتشو عقب زد و به اطراف نگاه کرد.
انقدر توی کجاوه نشسته بود پاهاش خشک شده بود و نیاز داشت قدم بزنه ولی با وجود جونگهون نمیتونست اینکارو کنه چون همش بهش میگفت اینجا نرو اینکارو نکن و خب استاد اینکارا بود و این چانگبینو کلافه میکرد.
"یکم گشنم شده...جونگهون نظرت چیه بری برام غذا بیاری؟"
جونگهون از پشت شنل ابریشمی رو روی شونه های چانگبین انداخت و تعظیم کوتاهی کرد.
"چشم سرورم پس همینجا منتظر باشید سریع میام"
چانگبین با بیاد اوردن چیزی شونه محافظش رو گرفت و سمت خودش برگردوند.
"توی راه به افراد بگو اتیش روشن کنن سردمه"
جونگهون با شک ابرو بالا انداخت و به اسمون نگاه کرد.
"هوا که خوبه سرورم"
"میخوای از دستورم سرپیچی کنی؟"
"نه سرورم الان بهشون میگم"
چانگبین توی دلش به سادگی جونگهون افسوس خورد ولی هیچی نگفت و در عوض فقط سرش رو تکون داد و تا وقتی که جونگهون از دیدش بره بهش نگاه کرد.
وقتی مطمئن شد که جونگهون انقدر دور شده که نتونه بیاد دنبالش به افرادش نگاه کرد ولی وقتی دید که اونها هم مشغول سرپا کردن چادر ها هستن نفسش رو با خیال راحت بیرون داد و شنلش رو به گوشه ای پرت کرد، بدون هیچ جلب توجه ای قدمای اروم برداشت و توی دل جنگل رفت.
نه اونقدر دور میرفت که گمشون کنه و نه هوا تاریک بود که بخواد گم بشه و چیزی نبینه و با خودش گفت که تا تاریکی برمیگرده پیششون و در ضمن گفته بود اتیش روشن کنن پس خیالش کاملا اسوده بود.
با دیدن دو تا خرگوش سمتشون رفت و روی زمین کنارشون نشست و یکی از اونهارو توی بغلش گرفت و لبخند زد.
زیادی بامزه بودن مخصوصا وقتی داشتن غذا میخوردن و با چشمای بامزه تیله ایشون به چانگبین نگاه میکردن.
خواست سر اونیکی خرگوش روی زمین بود رو نوازش کنه که با تیری که به خرگوش خورد جیغ بلندی زد و از جاش بلند شد و به عقب رفت.
خرگوشی که تو اغوشش بود سریع پریده بود و فرار کرده بود،چانگبین درحالی که تپش قلب گرفته بود به اطراف نگاه میکرد که با دیدن پسر قد بلندی که از بین جنگل ها اومد بیرون یه قدم عقب تر رفت.
پسر با چشمای ابیش به چانگبین خیره شد و پوزخند صدا داری زد و به سمت خرگوش بیچاره ای که روی زمین افتاده بود رفت.
"نترس بچه من آهوهارو شکار نمیکنم"
پسر به زبان انگلیسی حرف زد و چانگبین خداروشکر به اصرار پدرش انگلیسی یاد گرفته بود و همینطور میفهمید که این پسر چی میگه،حالا ک فهمیده بود این پسر راهزنی چیزی نیست نفسش رو با فوت بیرون داد و اخم بزرگی کرد و دست به سینه پسر غریبه رو نگاه کرد،این پسر برای رنگ چشماش و اون لهجه غلیظ باید روسی باشه و وقتی اینجاست ینی کم مونده به روسیه برسنن.
"حس نمیکنی زیادی بامزه ای؟"
پسر خنده کوتاهی کرد و طنابه کوچیکی رو از کمربندش برداشت و پاهای خرگوش رو بهش بست.
وقتی کارش تموم شد بلند شد و جلوی چانگبین ایستاد و با یه دستش که ازاد بود موهاش رو بالا داد و با اعتماد به نفس با همون نیشخند به نظر چانگبین رو اعصابش شروع به حرف زدن کرد.
"چرا اتفاقا همه برا همین شیرین زبونی و بامزه بودنم دلشون برام میره"
چانگبین صورتش رو کمی جمع کرد و سر تا پای پسر رو نگاه کرد،بخواد راستش رو بگه اره پسر جذاب و زیبایی بود مخصوصا چشمای ابیش که از اول چانگبین رو جذب خودش کرده بود ولی خب این اعتماد به نفس کاذبش قشنگ گند زدش به همون زیبایی که چانگبین پیش خودش گفته بود.
"من اینطور فکر نمیکنم مگه اینکه اون افراد کور و کر باشن"
بعد حرفش مثل خود پسره نیشخندی زد و ابرو بالا انداخت.
پسر که توقع همچین حرفی رو داشت هیچی نگفت و بجاش خیره به چانگبین نگاه کرد، سرش رو کمی کج کرد و بعد به سر تا پای چانگبین نگاه کرد.
با خودش که فکر میکرد بنظر نمیرسید این پسر یه پسر معمولی باشه و از اون مهم تر اون  یه پسر اسیای شرقی بود پس نمیتونست بگیم همینطوری یهویی از این جنگل سر دراورده باشه.
"نظرت چیه بریم پدر مادرت رو پیدا کنیم بچه؟"
چانگبین بخاطر اینکه پسر هی اونو بچه صدا میزد عصبی شد و لبشو از تو بین دندوناش گرفت.
"چرا اصلا دارم با تو حرف میزنم وقتی نمیشناسمت"
"میتونیم اشنا شیم خب..."
بعد حرفش دستش رو جلوی چانگبین گرفت و بجای نیشخندی که همش داشت لبخند دلنشینی زد.
"من تونی ام...پسر وزیر اعظم روسیه و تقریبااااا به کشورمون خوشومدی بچه"
بعد چند ثانیه مکث کرد و اروم گفت:
"و تو؟"

painful loveWhere stories live. Discover now