𝖳𝖮𝖴𝖢𝖧 𝖲𝖳𝖠𝖱𝖵𝖤𝖣

92 29 6
                                    

وقتی سرشو از پرونده بیماراش بالا اورد حس کرد که از ناحیه گردن فلج شده و دقیقا وقتی چشمش به ساعت خورد پفی کشید و کف دستشو روی پیشونیش نشوند
جونگین رسما وقتی به این ساعت نزدیک میشد بدنش شروع به گز گز کردن میکرد
درست ساعت ده شب و صدای تق تق ضعیف در اعصابشو به بازی میگرفت
جونگین صندلیشو به سمت پنجره چرخوند. دلشو نداشت اون پلکای افتاده ی امیدوارو ببینه و با لحن تندش " اونو" برنجونه
رسما کم اورده بود یه جورایی احساساتش فلج شده بودن
-بفرمایید
نگاهشو به نمای بیرون داد و خواست حواسشو از صدای قدمای پشت سرش پرت کنه اما واقعا توانشو داشت؟
+سلام
صدای ضعیفی که انگار از ته چاه شنیده میشد دل جونگین و بیشتر ضعیف میکرد. اون تصمیمشو گرفته بود واقعا نمیتونست. اره نمیتونست قسم خورده بود که به ادما کمک کنه ولی این یک مورد طناب قسمشو تجزیه میکرد
جونگین صداشو صاف کرد : اقای اوه این وقت شب باید تو تختتون استراحت کنید
کای حسش کرد؛ نفسای کش دارشو مثل لالایی های کودکیش حفظ بود
سهون: ولی..ولی فقط همین امشبو...
جونگین نزاشت حرفشو تموم کنه و صندلیشو ی ضرب سمت بدن مچاله شدش برگردوندو بدون اینکه ملاحظه کنه حرفای جمع شده توی مغزشو بیان کرد
-هرشب همینه هر شب زندگیم تو همین ساعت قفل شده
دست چپشو بالا اورد و به حلقش اشاره کرد: میدونی این چیه سهون؟ من زن دارم
تن صدای کنترل نشدش صورت سهونو مچاله میکرد جونگین نمیتونست درهم شکستگی شو ببینه. بی رحمی بود ولی باید یکجا این زنجیررو قطع میکرد

سهون نفس عمیقی کشید و انگشتای همیشه سردشو توی هم قفل کرد
برای چند ثانیه کای حس کرد که تار صوتیش اسیب دیده چون دهنش فقط مثل ماهی باز و بسته میشد
از جاش بلند شد و سمت فلاسکش رفت توی ماگ مخصوصش براش اب جوش ریخت و وقتی که برگشت فقط چند سانتی متر با بدن سهون فاصله داشت
سهون لبای ترک خوردشو بهم کشید : من..من نخواستم که زندگیتو وقف کنی من ترحمتو نمیخوام فقط بدنم بهت نیاز داره من فقط همینو از این زندگی میخوام ولی اگه تو دوسش نداری خب..خب چرا بهم یه پزشک معرفی نمیکنی ؟
کای حس میکرد قسمت اخر جملشو با تردید بیان کرده به هر حال اون به همکاراش اعتماد نداشت و همین باعث شده بود که هر شب سهون به همین نقطه برسه
کای ماگشو دست سهون داد و خودش روی مبل جلوی میزش نشست
حس بدی داشت دلش نمیخواست لحنش بد باشه برای همین حس کرد باید شمرده گام برداره : ببین سهون قسم میخورم من هر بیماری که داشتم نا امیدش نکردم اما..
نفس تازه ای گرفت و سعی کرد گلوله ی اتش سد راه گلوشو قورت بده : لعنتی منم ادمم اینو درک کن احساس دارم توی لعنتی با یه سنگ حرف نمیزنی

کای چشماشو بست و شقیقهاشو فشار داد و بوممم حرفیو که نباید میشنید تو گوشاش زنگ خوردن و مثله مته مغز و استخونشو سوراخ کرد
سهون: شاید فقط همین امشب زنده باشم اقای دکتر برای بیمارتون جشن خداحافظی نمیگیرید ؟
سهون ماگ جونگینو دست نخورده روی میز گذاشت : بیا تظاهر کنیم فقط همین امشبه قول میدم فردا شبی نیاد که تو مجبور باشی یه بیمار سرطانیو بغل کنی

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 30, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝖳𝖮𝖴𝖢𝖧 𝖲𝖳𝖠𝖱𝖵𝖤𝖣Where stories live. Discover now