Honey milk

209 44 13
                                    

ساعت از نه گذشته بود و بلاخره شیفتش تموم شده بود. خستگی از چهره اش می بارید. فقط می خواست زودتر به خونه برسه، دوش بگیره و بخوابه.
به سمت پارکینگ بیمارستان حرکت کرد و سوار ماشینش شد و به سمت خونه روند.
ماشینش رو روبه روی خونه تک واحدیش پارک کرد و پیاده شد.
به سمت در خونه رفت اما ناگهان با دیدن جسم مچاله ای که کنار در بود ایستاد.
جلوتر رفت و کنار مرد نشست، اون بود، همیشه اون بود.
مرد به خواب رفته بود و تو این سرما فقط یه بافت مشکی تنش بود و سر و وضعش داغون بود، صورتش آش و لاش بود باز هم مثل همیشه.
تکونش داد.
مرد آخی گفت و چشماش رو باز کرد: بالاخره اومدی؟
-تو این سرما چرا اینجا خوابیدی؟
+خسته بودم.
رمز در رو زد و به مرد کمک کرد تا وارد خونه بشه.
اون رو روی مبل نشوند و پتویی روش انداخت.
جعبه کمک های اولیه رو آورد و کنارش نشست: صورتت رو ببینم.
مرد سمتش برگشت.
بکهیون نگاهی دقیق به صورتش انداخت. فقط یکی از زخماش نیاز به بخیه داشت.
جعبه رو باز کرد و شروع به ضد عفونی کردن کرد.
+آخ
مثل همیشه صدای ناله اش بالا رفت، و بکهیون مثل همیشه نادیده اش گرفت.
بی حسی رو تزریق کرد و زخم رو بخیه زد و پانسمان کرد و بقیه زخم ها رو هم پماد زد.
کارش تموم شده بود.
بلند شد جعبه رو سرجاش گذاشت و به سمت آشپزخونه رفت.
پاکت شیر رو از یخچال بیرون آورد و داخل ظرف ریخت و روی گاز گذاشت.
منتظر موند تا وقتی که شیر جوش اومد. زیرش رو خاموش کرد و از کابینت کنار هود دوتا ماگ برداشت و داخلش شیر ریخت.
ظرف رو داخل سینک گذاشت و عسل رو از کابینت کنار یخچال برداشت و یک قاشق داخل هر کدوم از ماگ ها ریخت.
ماگ ها رو برداشت و به سمت مبل ها رفت.
یکیش رو بدستش داد و کنارش نشست.
چانیول، پسر داغون کنارش، معشوقه سابقش بود.
اون رو دو سال پیش اولین بار تو بیمارستان، وقتی با زخمی روی بازوش به اورژانس اومده بود ملاقات کرد.
و خیلی ساده عاشق اون پسر وحشی شد، کسی که حتی از ظاهرش هم می شد فهمید که چقدر از بکهیون متفاوته.
چانیول بکسور بود و تو مسابقات زیرزمینی بازی می‌کرد یعنی هر بار روی زندگیش قمار می کرد و بعد از هر مسابقه مهم نبود میبره یا میبازه، آش و لاش از زمین بیرون می اومد دقیقا مثل امروز.
اون همیشه لباس های مشکی می پوشید و موتور سوار می شد.
یه بچه از پایین شهر بود، کسی که دبیرستان رو رها و بوکس رو شروع کرده بود تا بتونه خرج زندگیش رو در بیاره، تا بتونه زندگی کنه، درسته، اون زندگیش رو قمار می کرد تا زندگی کنه.
حالا هم با اینکه یه بوکسر معروف بود و به اندازه کافی پول داشت اما معتاد شده بود، معتاد هیجان قمار کردن روی زندگیش.
عطر چانیول بوی سیگار و خون بود.
چشم‌هاش سرد و سرکش بود، واقعا چشم هاش آینه ای از درونش بود.
اما بکهیون یه پسر آروم بود که تو خانواده مرفه به دنیا اومده بود، درس خونده بود و پزشک شده بود بدون اینکه نگران آینده و پول باشه.
ظاهرش هم ملایم بود و لباس هایی که می پوشید رنگی نه اما مخلوطی از تناژ های ملایم و خنثی بود مثل رفتارش.
و عطرش یه عطر شیرین بود مثل عطر گل های یاس، باز هم همون قدر ملایم.
و چشم هاش گرم و آروم بود.
هیچ وجه اشتراکی بینشون نبود اما با همون نگاه اول قلب هاشون مثل دو قطب مختلف آهن ربا همدیگرو جذب کرده بود و نگاهشون بهم گره خورده بود.
اوایل همه چیز جذاب و رویایی بود اما کم‌کم واقعیت خودش رو نشون داد.
پزشک جوان که همیشه جون بقیه رو نجات میداد حالا عاشق کسی شده بود که جونش رو با تصمیم خودش به خطر می انداخت و بعد از هر مسابقه زخمی و داغون به خونش می اومد و هر بار بکهیون بعد از سر و سامان دادن به زخم ها و کوفتگی هاش، ترسیده بیدار می موند و به قفسه سینه اش نگاه می کرد تا مطمئن بشه که هنوز نفس میکشه، هنوز زنده است.
بکهیون وقتی واقعا ترسید  بعد از یکی از مسابقات چانیول یک هفته تو خونش از جسم بیهوشش مراقبت کرد. اون برای یک هفته تمام بالای سر مرد نشست و فقط برای خرید دارو و سرم از خونه بیرون رفت و از اون مراقبت کرد.
هرشب کنارش می‌خوابید و گریه می‌کرد و از هر خدایی که تا الان شناخته بود می‌خواست تا اون رو زنده نگه داره چون اگه اون میمرد قطعا دیوونه می‌شد اما با این وجود حتی نمی تونست  به بیمارستان منتقلش کنه چون کاری که چانیول انجام می‌داد غیر قانونی بود.
وقتی چانیول بیدار شد تا یک هفته تمام باهاش حرف نزد و بعد از یک هفته اولین جمله اش این بود:  «یا بوکس یا من.»
چانیول از اینکه هیونش رو ترسونده بود ناراحت شد و سعی کرد مسابقات غیرقانونی رو کنار بزاره اما نتونست چون معتاد شده بود.
بکهیون دعوا کرد، گریه کرد،زجه زد و التماس مرد کرد اما مرد نتونست بوکس رو ترک کنه پس بکهیون ترکش کرد.
اما باز هم مرد رو هر چند وقت یه بار داغون و زخمی دم در خونش پیدا می کرد. اوایل دعوا می‌کرد و سرش داد میزد اما کم‌کم ساکت شد فقط ازش مراقبت می کرد و اجازه می‌داد شب رو خونه اش بمونه.
صبح که می اومد چانیول رفته بود و بکهیون می موند و اشک‌هایی که تموم نمی‌شدند.
اما وقتی یه مدت طولانی خبری از اون نمی شد، می ترسید و شب هاش رو با کابوس مرگ مرد می گذروند.
حالا باز هم چانیول اینجا بود توی خونش و بکهیونی که به خدا اعتقاد نداشت، خداروشکر می‌کرد که اون زنده است.
ماگ خالی رو روی میز گذاشت.
چانیول شیرعسل دوست نداشت و بکهیون همیشه براش شیرعسل درست می‌کرد. شیرعسل انتقام بکهیون از اون بود، تنها راه انتقام اشک هاش.
و چانیول میدونست و همیشه تا ته ماگش رو می نوشید.
دراز کشید و سرش رو روی پای بکهیون گذاشت.
پسش نزد اما موهاش رو هم نوازش نکرد هر چند که از ته قلبش میخواست که یه بار دیگه دستش رو فرو ببره لای اون تار های مشکی زیبا اما پس غرور و امید لعنتیش چی می شد، بکهیون امیدوار بود هنوز، امید داشت که اگه الان آغوشش رو باز نکنه بالاخره چانیول راضی میشه و همه چیز رو کنار میزاره و برمی‌گرده پس دندون رو جیگر میذاشت و صبر می کرد، اونقدر صبر می کرد تا چانش رو بدون نگرانی برای خودش کنه، زنده و سالم.
چانیول چشماش رو بسته بود: متاسفم
مثل همیشه زمزمه کرد.
+متاسفم که اذیت می کنم، اما این آخرین باره، قول میدم.
بکهیون ساکت موند و به کلمه آخرین بار فکر کرد. منظور چان چی بود.
چانیول سردرد شدید و حالت تهوع داشت و خیلی خسته بود. از اذیت کردن بکهیونش هم خسته بود، از دیدن ناراحتی تو چشمای قشنگش هم خسته بود. پس چشماش رو بست و خوابید.
نفس های چانیول که منظم و عمیق شد بکهیون دیگه اختیار دست‌هاش رو نداشت.
انگشتاش رو بین موهای چانیول فرو برد و آروم نوازشش کرد،مثل گذشته، زمانی که روی کاناپه می نشست و چانیول سرش رو روی پاش میذاشت.
پلک های بکهیون سنگین شد و روی هم رفت و روحش به درون دنیای رویا کشیده شد.
در رویا دوباره کنار همدیگه بودند اما اینبار هیچ زخمی روی صورت چانیول نبود و بجای لباس های مشکی اینبار پیراهن سفید پوشیده بود.
چانیول در خواب هم سرش رو روی پای بکهیون گذاشته بود و بکهیون موهای سیاهش را نوازش می کرد.
دست بکهیون رو با ملایمت در دست گرفت و به سمت لباهایش برد و بوسید.
لبخند عمیقی زد و به صورت بکهیون نگاه کرد: دوستت دارم هیونم فراموش نکن.
بکهیون میخواست بگه دوستت دارم اما انگار لب هاش بهم چسبیده بود.
ناگهان از خواب بیدار شد.
قلبش تند میزد و گردنش درد گرفته بود.
نزدیک طلوع آفتاب بود اما چانیول هنوز اونجا بود.
هنوز هم روی پاهاش خوابیده بود.
انگشتاش بی اختیار به سمت صورت اون کشیده شد و گونه اش را نوازش کرد اما از سردی پوستش وحشت کرد.
به قفسه سینه اش نگاه کرد، تکان نمی خورد.
سر چانیول رو بلند کرد و روی کاناپه گذاشت و خودش پایین کاناپه نشست.
بدنش میلرزید و عرق کرده بود و قلبش سرسام آور می تپید اما سعی کرد به خودش مسلط باشه.
دستان لرزانش را جلو برد و روی گردن چانیول گذاشت.
نمی خواست باور کنه، حتما خواب می دید، نبضی نمی زد.
دوباره امتحان کرد و باز هم امتحان کرد اما هیچ نبضی در کار نبود.
فورا دست هایش را روی قفسه سینه اش گذاشت و شروع به احیا کرد.
می شمرد و زجه میزد: یک
دو
سه
چهار
چانیول
شش
التماست میکنم
چانیول بلند شو
ده
عزیزم چشمات رو باز کن
چهار
پنج
چانیول
بیست
سی
خم شد روی صورتش و لب هاش رو بعد از مدت ها روی لبهای معشوق اش گذاشت اما این بار نه برای بوسیدن و لذت بلکه برای احیا کردن او.
فایده ای نداشت.
اشک هایش رو رو پاک کرد و تلفن را از جیبش بیرون آورد و اورژانس رو گرفت
هق زد: لطفا کمک کنید، نفس نمی کشه
از آن سمت خط صدایی با آرامش گفت: آروم باشید و لطفا آدرستون رو به من بدید.
بکهیون لرزان آدرس رو داد و بدون توجه به حرف های اپراتور تلفن را سمت دیگری پرت کرد.
دست های چانیول رو گرفت: عزیزم صدام رو می شنوی؟ تحمل کن الان آمبولانس میرسه، اصلا نگران نباش، من هم نگران نیستم چون تو قول دادی تا ابد کنارم بمونی،مگه نه؟ تو پای قولت می مونی، من مطمئنم.
صدام رو می شنوی من دروغ گفتم دیگه دوستت ندارم، دوستت دارم خیلی زیاد، بخاطر شیرعسل هم معذرت میخوام، منو میبخشی دیگه؟ پس زود بلند شو.
بکهیون پزشک بود و منطقش می دونست چانیول رفته و اون رو ترک کرده. حقیقت همین بود، چیزی که می ترسوندش بالاخره اتفاق افتاده بود. چانیول مرده بود اما نه در زمین مسابقه بلکه دقیقا در آغوش او.
اما نمی توانست باور کنه، احساسش همه چیز را انکار می کرد.
زنگ در به صدا در آمد، اورژانس رسیده بود.
در را باز کرد و دو نفر در لباس های فرم اورژانس با برانکارد داخل اومدند و به سمت بدن یخ زده چانیول رفتند.
مرد نبض چانیول را گرفت و به همکارش نگاه کرد و سری تکان داد.
رو به بکهیون که با چشم های وحشت زده و خیس گوشه ای ایستاده بود و منتظر بود نگاه کرد: متاسفم
چه کلمه منحوسی این آخرین کلمه ای بود که چانیول دیشب گفت.
بکهیون با صدایی لرزون گفت: منظورت چیه؟
مرد سری از تاسف تکان داد:ایشون فوت کردند، از زمان مرگشون بیشتر از دوساعت میگذره.
بکهیون فریاد زد: دروغ میگید
زجه زد: دروغ میگید، چانیول بلند شو
التماس کرد: لطفا چانیول نرو، تنهام نذار.
بکهیون روی زانوهایش افتاد و از هوش رفت. ذهنش توان پذیرش حقیقت رو نداشت.
چانیول آن شب در مسابقه ضربه سختی به سرش خورده بود، او میدونست که این ضربه ممکن است او را بکشد، پس مثل هر بار که از مرگ می‌ترسید به خانه بکهیون پناه برد.
اون از ندیدن بکهیون می ترسید. پس ترجیح میداد خودخواه باشد و اگر قرار است بمیرد تا لحظه آخر گرمای وجود بکهیون را حس کند.
ضربه ای که به سرش خورده بود در نهایت باعث مرگ چانیول شد و کابوس های بکهیون رو به واقعیت تبدیل کرد.
چانیول آن شب بکهیون را برای همیشه ترک کرده بود.
بکهیون در بیمارستان بهوش آمد و واقعیت بر سرش آوار شد. عزیزش رفته بود، برای همیشه.
در وسایلی که تحویلش دادند نامه ای وجود داشت، چانیول آن را نوشته بود.
بکهیون نامه را باز کرد و شروع به خواندن کرد: هیون من اگه داری این نامه رو میخونی احتمالا من دیگه زنده نیستم پس اول از همه ازت بخاطر خودخواهی هام و آزاری که بهت رسوندم معذرت میخوام اما تو منو نبخش چون خودم هم نمی بخشم.
مثل همیشه قبل از مسابقه برات نامه می نویسم تا اگه اتفاقی برام افتاد بدون حرف ترکت نکنم.
من هم امیدوارم هیچوقت این نامه ها رو نخونی اما نمی دونم چی قرار پیش بیاد چون همونطور که همیشه میگی این یه قماره که نمی تونی آخرش رو ببینی.
عزیز من دوستت دارم و بدون شاید جسمم ترکت کرده باشه اما روحم هنوز هم در کنار تو می مونه چون خود من هم طاقت ترک کردنت رو ندارم پس زیاد گریه نکن.
در آخر بذار صادقانه یه اعترافی بکنم، هیون من واقعا از مردن و ندیدنت می ترسم، ندیدنت منو رو بیشتر از هر چیزی می ترسونه.
باز هم میگم معذرت می خوام هیون-آ
یول تو
بکهیون با آخرین جمله بغض سنگین توی گلوش شکست و گریه کرد اما انگار گریه هم نمی توانست احساسات و غمی که در وجودش بود رو بیان کند.
اون احساس خفگی می کرد و دلش می‌خواست تا یولش را بغل کند و آروم بگیره اما چانیول برای همیشه رفته بود و این آخر رابطشون بود.
درسته اونها تا ابد با هم بودند اما ابد رابطه شان چه کوتاه بود.

پایان
Seth
2022.11.01
00:09



Honey milkOnde histórias criam vida. Descubra agora