Chanyeol

40 18 1
                                    

از خواب که بیدار شدم، دلم برای چانیول تنگ شده بود. این عجیب بود چون خیلی وقته بهش فک نکرده بودم. حداقل نه خیلی زیاد.

باید ربطی به اون خوابی که دیده بودم داشته باشه. تویه خوابم انگار میدونستم که ما باهم قرار میذاشتیم، و اخرایه خوابم شجاعتمو جمع کردم که دوباره باهاش تماس بگیرم. خیلی هیجان زده بودم، و به خودم افتخار میکردم که این قدم رو برداشتم، و این حسو وقتی از خواب بیدار شدم هم داشتم. تا زمانی که به یاد اوردم ما واقعا قرار نمیذاشتیم!

چانیول عشق زندگی من بود، و خوب این واقعا ناراحت کنندست چون اون هیچ وقت اینو نفهمید.

ما قبلا باهم دوست بودیم. دوست صمیمی هم نه، دوست معمولی بودیم، هیچ وقت اونقدر صمیمی نشدیم، به خاطر همین یه خورده عجیب بود که من انقدر دوستش داشتم و خوب منم کاریش نمیتونستم بکنم.

عادت داشتم به خودم بگم که اینا فقط تویه سر منه، فقط یه خیاله که به خاطر ظاهر جذابش به وجود اومده ولی خوب این بیشتر از این حرفا بود‌. سال ها بعد از اون قضیه هم من درباره ظاهر جذابش رویا میدیدم.

و حالا من سر میز ناهار خوری داغون سرکارم نشستم و به گوشیم نگاه میکنم، به شماره تلفنش، سعی میکنم یه دلیل برای تماس گرفتن باهاش پیدا کنم. ولی خوب من حتی نمیدونم هنوز از همون شماره استفاده میکنه یا نه.

با خودم گفتم: عجیب نمیشه اگر بهش تکست بدم و بهش بگم اوضاع چطوره؟
و خوب تقریبا هم انجامش دادم ولی بعدش یادم اومد که مشکل این نیست که این عجیبه یا نه! مشکل اینه که من بعد از چند سال تونستم دیگه هر روز بهش فک نکنم، پس نتیجه خوبی نداره اگر الان باهاش تماس بگیرم.

در حالت عادی من فرد عجولیم و اول عمل میکنم بعد فکر میکنم و این همیشه منو تو دردسر میندازه. ولی وقتی درباره چانیول باشه، من یه ترسوام، به معنی واقعیه کلمه ترسوام.

و خوب این شامل حال امروز هم میشه به خاطر همین اهی کشیدم و گوشیمو گذاشتم کنار. به خودم یاد اوری کردم این احساسات فقط به خطر رویایی بود که دیدم، فردا همه چیزی به حالت عادیش برمیگرده و منم اونو فراموش میکنم یا حداقل میتونم تظاهر کنم که فراموش کردم.

تو راه برگشت از سرکار شاممو خریدم. با خودم فکر کردم ای کاش کت ضخیممو میپوشیدم، چون هوا برای پاییز زیادی سرده.

برنامم این بود که امروز پیاده برگردم خونه ولی چون هوا خیلی سرده ترجیح دادم با اتوبوس برگردم و خوب تا خواستم برگردم به سمت ایستگاه اتوبوس یه نفر صدام زد.

"بکهیوناا..."

یه لرز عجیبی از تنم رد شد و ایندفعه به خاطر سرما نبود بلکه به خاطر صدایی بود که شنیدم.

"بیون بکهیون!"

برگشتم، و یه مرد خیلی بلند دیدم که از اون سمت خیابون داشت به سمتم میومد. مردی که داشتم تمام روز بهش فکر میکردم.

ChanyeolWhere stories live. Discover now