- د..دست از سرم بردارین..
صدایِ گرفته و پر بغضش تنها چیزی بود که در سکوت خفقان اور خونه قابل شنیدن بود..
تکه های شکستهی بطری ویسکی کف آشپزخونه کوچکش رو براق کرده بود ، درست مثل الماس های نایابی که برادرش کلکسیونی از اون هارو برای خودش جور کرده بود.. اما خدا میدونست از کجا و چطوری..
دستی به مو های تیره و کم پشتش کشید و بی توجه به زخمی شدن دست هاش تکه های بزرگ و کوچیک شیشه رو از کف زمین جمع کرد و داخل کیسه زباله بزرگی انداخت..
از فکر کردن خسته شده بود ، از فریاد های خاموشی که تنها شنوندهش خودش بود خسته بود.. از احساساتی که هنوزم بعد از این همه سال نمیتونست خاموششون کنه هم همینطور..
به خوبی به یاد داشت که قلب ساده و مریضش چطور هر بار توسط افراد مختلفی ترک خورده و در آخر شکسته شده بود ، اما چیزی درونش وجود داشت که روز به روز به پاهاش قوت میبخشید و به دل بی فروغش جونِ تازه ای اهدا می کرد..
هیچوقت نتونسته بود اون نیروی عجیب رو کشف کنه یا حتی دنبالش بگرده.. چون اونقدر ناشناخته و دور بود که تنها کاری که از دستش بر میومد قدردانی از همون حس عجیب و غریب بود..
نفس خسته ای کشید و خودش رو روی کاناپه قهوهای رنگ قدیمیش پرت کرد ، از وقتی به یاد میآورد دلش برای قهوهای غنج میزد و دلیلش رو حتی خودش هم نمیدونست.. فقط فهمیده بود که این رنگ بیشتر از هر چیزی با وجودش سازگاره و عمیقا از این بابت خوشحال بود..
غلتی زد و با دست درازی تونست گرامافون محبوبش رو روشن کنه ، با وجود اصرار های زیاد برادرش که میگفت.." دست از این وسیله های قدیمی بردار! تو مگه چند سالته که هنوزم با گرامافون آهنگ گوش میدی؟ آقای آلن با وجود هفتاد سال سن از تو به روز تره و آهنگ های شاد گوش میده ، خجالت بکش! "
اون همچنان در عشقش به گرامافون وفادار مونده بود و حداقل از این مطمئن بود که خواننده های محبوبش بر خلاف تمام اطرافیان و خانوادهش کاری جز زدن حرف های دلش نمیکردن.. نفسش رو با صدا بیرون داد و با وجود کلافگی بیش از حدش سعی کرد به صدای گرم خواننده توجه کنه :
You think you were my first love
You think you were my first love..
but you're wrong
You were the only one
Who's come and gone..
When thirteen years old
Who dyed his hair gold?
Oh.. I know very well , I don't need to be told..
اغلب روز ها موسیقی تنها راه نجاتش از دست افکارش بود.. اگه کاری برای انجام دادن پیدا نمیکرد ساعت ها و حتی روز ها بدون هیچ وقفه ای توی ذهنش غرق میشد و اون موقع بود که کسی باید به دادش میرسید..
صدای گرامافون رو کم کرد و با قدم های آرومی سمت اتاقِ همیشه خنکش قدم برداشت ، از گرما متنفر بود و ترجیح میداد همیشه زمستون باشه تا مجبور نباشه هر روز حمام کنه و از همه مهم تر... زمستون همیشه بارون میبارید و اون هوایِ خالصانهی زندگیش رو توی بارون نفس میکشید.. با این وجود مادرش هر وقت به اونجا می اومد سیستم گرمایشی رو تا آخرین حد بالا میبرد..
تلفنش رو برداشت و نگاهی به پیام های خونده نشده انداخت ، علاوه بر پیام های زیادی که از سمت دوستانش داشت ۹ تماس از دست رفته هم از طرف جیمین روی صفحه خود نمایی میکرد..
میدونست اونا نگرانشن و فقط میخوان از حالش با خبر بشن.. اما اخیرا حتی حوصله تکون خوردن و غذا خوردن هم نداشت ، چه برسه به ساعت ها حرف زدن با دوست شیرینش جیمین.. اون و جیمین از شش سالگی کنار هم بزرگ شده بودن و خودش هم میدونست جیمین از سرش زیادیه و همیشه با رفتار هاش باعث آزار دوست صمیمیش میشه ، ولی صدای داخل ذهنش هیچوقت دست بردار نبود.. تصمیم گرفت تا بعداً سر فرصت با دوستش تماس بگیره و از دلش در بیاره ، اما فعلا باید چیزی برای خوردن پیدا می کرد.. یاد غذا های آماده ای که مادرش هفته پیش داخل فريزرش گذاشته بود افتاد و ته دلش با تمام وجود از با ملاحظه بودن مادرش تشکر کرد.. ماه های سختی رو میگذروند و با وجود افسردگی و اضطراب شدیدش باز هم احترام و لبخندش رو از دیگران دریغ نمی کرد.. به هر حال چند سالی میشد که تظاهر کردن رو به خوبی یاد گرفته بود..
ظرف غذایی رو بیرون آورد و بعد از خالی کردنش توی ظرف دیگه ای شعله گاز رو تنظیم کرد و منتظر گرم شدن غذا موند.." دستت رو بگیر رو آتیش.. "
" خودشه.. چاقو رو از داخل کشو در بیار و بعد از داغ کردنش محکم اونو وارد قلبت کن "
" زود باش لعنتی ، درد کشیدن تنها راه نجاتته! دستتو بسوزون.. "
پوزخندی به صدای داخل ذهنش زد و آروم دستش رو سمت شعله پر حرارت گاز برد.. صبر کن.. اون داشت چیکار میکرد؟..
با عجله و چشم هایی درشت شده دستش رو کشید و به انگشت اشارهش که کمی میسوخت نگاهی انداخت..
اون احمق دوباره داشت چیکار میکرد؟ باز هم صدای ذهنش کنترلش رو به دست گرفته بود؟..
آهی کشید و بعد از خاموش کردن گاز سمت یخچال کوچیکش رفت و پماد سوختگی رو از بین قفسه ها بیرون کشید..یعنی راه دیگه ای برای رهایی نبود؟.. هر روز باید به خودش آسیب میزد و خودشو گناهکار میدونست؟ البته اگه گناهی هم بود که مرتکب شده باشه.
اون بچه زیادی ساده و بی آلایش بود.. هنوز پا به دههی بیست سالگی نذاشته بود اما همینقدر خسته و آسیب پذیر به نظر می رسید..
باید چیکار میکرد؟.. هنوزم کسی نبود که صدای جونگکوک هجده ساله رو بشنوه و تن خستهش رو در آغوش بگیره؟ هی! صداشو میشنوید؟ اون داره ذره ذره توی تنهاییش جون میده..
کسی نبود.. مثل همیشه ، سکوت عذاب آوری داخل خونه حکم فرما بود.. چرا فقط تمومش نمیکرد؟ چرا همیشه درد کشیدن رو به جون می خرید؟.. کی قرار بود همه چیز تموم بشه؟...--------------------------------------
" خودت باش ، حتی اگه هیچکس برای دوست داشتنت قدم بر نمیداره.. زندگی همیشه عذاب آور میمونه.. تا وقتی که یکی رو با قلبت بخوای و برای داشتنش تلاش کنی.. زنده بمونی و از زندگی کردن لذت ببری.. "
- جئون جونگکوک
--------------------------------------
پایان قسمت اول ، خوشحال میشم نظراتتون رو بخونم .
![](https://img.wattpad.com/cover/353623825-288-k558790.jpg)
YOU ARE READING
𝐋𝐨𝐧𝐞𝐬𝐨𝐦𝐞 𝐓𝐨𝐰𝐧
Fanfictionشهرِ بی کَسان , کاپل : تهکوک . ژانر : عاشقانه ، برشی از زندگی ، اجتماعی ، داستان کوتاه . برشی از داستان : - آقا ، ریشه های من برای عاشقی ضعیفه؟.. تهیونگ با لبخند همیشگیش بهش خیره شد و دستی به موهای پر کلاغی پسرک کشید.. " تو جزو افرادی که...