108 7 1
                                    

_ کمکم کن.
دستشو سمت پسر بزرگتر دراز کرد.
+ همیشه حواس پرتی هات کار دستت میده نگاه کن لباسات خیس شدن.
همزمان که غرغر میکرد دستشو سمتش گرفت تا بلندش کنه. پسرک با دیدن اولین بارون پاییزی با ذوق سمت کافه مینهو دویده بود و قبل از اینکه بتونه وارد مکان مورد علاقه‌اش بشه، پاش لیز خورده بود و باعث نگرانی پسر بزرگ تر شده بود.
_ فقط یکم‌ مونده بود تا با زمین یکی بشم.
بلند خندید و باعث خنده‌ی ناجی‌اش شد.
+ یعنی الان با زمین یکی نشده بودی؟
همزمان که به شلوار و لباس کاملا خیس شده‌اش نگاه میکرد دوباره خندید و با تاسف سرشو تکون داد و پسرک رو به داخل دعوت کرد.
کافه برای وسط هفته‌ای که کمتر کسی بهش پناه میورد نسبتا شلوغ بود. اونجا پناهگاه کسایی شده بود که از بارون میخواستن درامان بمونن. 
_ اومدم که باهم بارونو تماشا کنیم ولی فکر کنم بارون بدشانسی داشت واسم.
لباشو اویزون کرده بود و به نگاه ‌های خیره بقیه به لباساش اهمیتی نمیداد.
همیشه همینطور بود، جیسونگ به هیچ چیز اهمیت نمیداد جز صاحب کافه‌ای که توش قرار داشت. برای داشتن پسر روبه‌روش که با سردرگمی بامزه‌ای دنبال حوله میگشت، هر کاری میکرد.
_ اگه پیدا نمیشه اشکالی نداره میرم خونه لباسامو عوض میکنم و زود میام.
مینهو نفسشو کلافه بیرون داد و همونطور که سوئیشرت مشکی و چترشو برمیداشت نزدیک پسرک شد.
+ پاشو میرسونمت، نمیخوام فردا با یه سنجاب سرماخورده که نمیتونه آب دماغشم بالا بکشه روبه‌رو بشم.
_ هیونگ! 
معترضانه نالید و بلند شد، وقتی پسر بزرگتر کافه رو به دست همکارش سپرد سمت پسرک حرکت کرد و با گفتن بریم آرومی باهم سمت خونه جیسونگ حرکت کردن. حقیقت اینکه پسر کوچیکتر زود به زود سرما میخورد و بنیه قوی‌ای نداشت وادارش میکرد مواظبش باشه.
دورهمی ابرهای خاکستری بیشتر از قبل میشد و دو پسری که شانه به شانه هم زیر چتر کنارهم قدم میزدن در سکوت به چیزهای مختلفی فکر میکردند.
مینهو به اینکه برای پسرک سوپ درست کنه و بهتره بعدش بره و دارو بخره فکر میکرد؛ و جیسونگ به اینکه شاید بارون براش بدشانسی نیورده و تونسته اینطور توجه پسر بزرگتر رو داشته باشه تو ذهنش لبخند های بزرگی میزد. اما فاصله کم کافه تا خونه‌اش سریع لبخندش رو از بین برد؛ دلش میخواست بیشتر کنار مینهو قدم بزنه.
+ لباساتو عوض کن و یادت نره موهاتو خشک کنی، منم واست سوپ آماده میکنم.
پسرک همونطور که تو اتاق لباساشو عوض میکرد چشمش به جعبه کوچیک روی میز افتاد. قلبش تند تر از هر زمان دیگه‌ای میتپید و به این فکر میکرد چطور میتونه از فرصتش استفاده کنه.
معمولا دیدارهاشون توی کافه مینهو بود و خیلی کم پیش میومد به خونه همدیگه برن، مینهو عاشق کافه‌اش بود اینکه امروز تونسته بود ازش دل بکنه و به خونه پسرک بیاد برای جیسونگ مثل معجزه بود. 
+ موهاتو که خشک نکردی.
صدای مینهویی که دست به سینه تو چارچوب در اتاق وایساده بود باعث شد پسرک از جا بپره و دستشو روی قلبش بزاره.
_ ترسوندیم هیونگ.
پسر بزرگتر خنده بی صدایی کرد و قبل از اینکه بتونه وارد پذیرایی بشه توسط صدای آروم پسرک متوقف شد.
_ میشه چشماتو ببندی؟
لحن خواهشگر پسرک اجازه کنجکاوی بیشتر نداد و مینهو ازش پیروی کرد. لحظه بعد تنها چیزی که شنیده میشد صدای بلند قلب جیسونگ و قطره‌های بارونی که خودشونو به پنجره میرسوندن تا شاهد بوسه‌ی دو پسر باشن بود.
و جیسونگ راست میگفت بارون چیزی جز بدشانسی نداشت. خونه‌ی غم گرفته همراه با عطر سوپ و صدای گریه‌های پسرک بدشانسی بود..!

𝑹𝒂𝒊𝒏Where stories live. Discover now