𓏲 ๋࣭ ࣪ ˖🎐𝒕𝒉𝒆 𝑵𝒆𝒊𝒈𝒉𝒃𝒐𝒓𝒉𝒐𝒐𝒅
_ «انگار هیچوقت دلت نمیخواد با من حرف بزنی.»
دستهاشو دور صورتش قاب گرفت و با چشمانی مظلوم، از پشت پنجره به پسر بیاحساسِ مو بلند رو به روش نگاه کرد. پسری که پیشونیشو با سربند بسته بود و ردای سفیدی به تن داشت. با کمی دقت بیشتر توی برانداز کردن ظاهر سرد و جدیش، دوباره به پرچانگی همیشگیش ادامه داد و گفت:
_«ولی این باعث نمیشه دلم نخواد باهات حرف بزنم!... میدونی امروز متوجه چی شدم؟ اینکه وقتی درحال جارو کردن حیاط معبدی همیشه چنتا خرگوش هستن که از بوتهها بهت چشم بدوزن. جالبه برام که اونا فرار نمیکنن؟ از وقتی یه پسر کوچولو بودی داشتیشون؟ یوقتایی حس میکنم از این فاصلهٔ آپارتمانم با معبد تو، شبیه یکی از اون خرگوشکام که منتظر فرصتم تا توجهتو بخرم!»
لبخندی زد و سرشو روی شونهاش خم کرد. درحالی که خیالش از بابت حواس مرد جوان راحت بود و میدونست قرار نیست حتی تیزبین ترین چشمها هم متوجه حضورش شن، عمیقتر به حرکات دست او چشم دوخت. جارویی با دسته چوبی از درخت گردو به دست داشت و با طنازی زمین رو نه فقط جارو، بلکه نوازش میکرد. شاید دعایی زمزمه میکرد و یا شاید نغمهای میخواند، پسر جوان برعکس تصویری که میدید، تصوری از صدای مرد سرد رو به روش نداشت. انگشتش رو با ملایمت روی لبه پنجره گذاشت و همزمان با پاک کردن بخشی از گردوخاک روی طاقچه گفت:
_«اوایل اسباب کشیمون، وقتی با مادربزرگم اومدیم اینجا... خیلی واسم عجیب بود دیدن معبد و جنگل کوچکش درست بین انبوهی از ساختمونا. راستشو بخوای... ترسیده بودم مبادا دروازهی دنیای دیگهای باز شده باشه ولی وقتی دیدم مادربزرگمم حسابی کنجکاو شده تا با صاحب معبد آشنا شه، خیالم راحت شد که حداقل فقط خودم نیستم که توهم زدم.»
خاک روی انگشتش رو فوت کرد و با لبخندی که دندونای خرگوشیش رو نمایان میکرد، دوباره به مرد خیره شد.
_ «یه روز بعد از اینکه مستقر شدیم، شب هنگام داشتم با مادربزرگ سیبای شیرینی که چیده بودیم رو دستمال میکشیدم که گفت اونا برای تواَن. حسابی تعجب کرده بودم! باورت میشه اگه بهت بگم ترسیده بودم؟ خب آره به طرز اغراق آمیزی احساساتم نه تنها منطق حالیشون نیست، بلکه همه چیزو بزرگ و فراتر از اندازه واقعیش میبینن! اون شب... برای اولین بار اومدم توی اتاقم و کرکرههای پنجره رو با تردید فرستادم بالا و زل زدم به معبد سرخ رنگت. از شدت ترس چنان قلبم میکوبید که نگو. هرآن منتظر بودم توی تاریکی جنگل کوچیکت یه موجود وحشتناک بپره بیرون، سمت من...»
چشماشو کمی خمار کرد و نگاهشو از مرد جوان گرفت. خرگوشی رو دید که با شتاب به سمت دروازه ورودی معبد میره. جونور گریزپایی به نظرش رسید که زمان بندیها رو خوب بلده! همزمان با دنبال کردنِ حرکات مردد خرگوش که نمیدونست به معبد برگرده یا از اون خارج شه، حرفشو تکمیل کرد:
YOU ARE READING
➤𝑪𝒐𝒖𝒓𝒕 𝒐𝒇 𝒕𝒉𝒆 𝑺𝒖𝒏
Fanfiction✦⸼࣪⸳نِیم : Court of the Sun ✘کاپل : ʸᶤᶻʰᴬᶰ 【ژانر :[𝓒𝓸𝓶𝓮𝓭𝔂] - [𝓡𝓸𝓶𝓪𝓷𝓬𝓮] -[𝓢𝓵𝓲𝓬𝓮 𝓸𝓯 𝓵𝓲𝓯𝓮] [𝓕𝓪𝓷𝓽𝓪𝓼𝔂] 】 ◀هپی اند... ⏱روزهای آپ : نامشخص . . ★ [تریلر] . . پنجرهی اتاق «شیائو جان» از دور شبیه پرتره نقاشیه. نقاشیای از مع...