1

250 37 10
                                    

باد سردی می وزید... در قهوه‌خانه را می کوباند و می رفت و باز می کوباند... باد محتاج توجه بود... او همیشه از باد خوشش می آمد. خود را رقصان و پر جنب‌و‌جوش نشان می داد اما در درون سردی خالص بود... غم درونش، برگ ها را چنان تکان می‌داد، که اصلا با شخصیتش هماهنگ نبود. باد درد داشت؟
خیلی دوست داشت احساس برگ ها را هنگام برخورد به باد بفهمد. قلبش با گذشت هر ثانیه بیشتر فشرده می‌شد... یعنی کجا بود؟ یعنی هرگز نمی‌آمد تا بار دیگر طعم نگاهش را با چشم هایش احساس کند؟ نمی‌آمد تا پر حرفی هایش را در سکوت زندگی ادامه دهد؟
ساعت تیک ناک می کرد. تق تق عقربه ها با ضربان قلبش هماهنگ شده بود... چشم هایش به هر طرف می گشت و کل قهوه‌خانه را کنجکاوانه می کاوید...
اما اثری از او نبود. کجا می توانست باشد؟ صدای محو حرف‌زدن مردم، در گوشش می‌پیچید... انگار پرده‌ی‌گوشش طبلی بود و آنها با ظلم به آن می کوبیدند. باد زد و در کافه باز شد و باز هم کوبیده شد. مورمورش شد... شاید از سردی باد، شاید از حس ناامیدی نبودن او... امید به آمدن او... واهی بود.

از امید های واهی بدش می آمد...

The windWhere stories live. Discover now