1

1.2K 157 111
                                    

لویی خیلی سعی کرده بود،خدا می دونست چقدر تلاش کرده بود.

اما هیچ کاری نمی تونست انجام بده.همه چی تموم شده بود و قلبش نابود شده بود.نمی تونست کسی رو به اندازه ی هری دوست داشته باشه.

اوه،هریه اون.

اونا از مهدکودک هم رو می شناختن،دوستیه طولانی مدت که با اعتراف عاشقانه ی لویی عوض شد؛ترسی که به جون لویی افتاده بود،ترس از بهم خوردن دوستیه چندین ساله.ولی حسی که به اون پسر فرفری داشت رو نمی تونست بیش تر از این پنهان کنه.

هری نمی تونست باور کنه که لویی عاشقشه؛این مثل یه جوک بود براش،ولی هری هم به لویی حس داشت،حس مشترک.

عشق اونا خالص و زیباترین عشقی بود که وجود داشت؛عشقی با اعتماد،صداقت و بالاتر از همه ی اینها دوطرفه.

لویی و هری همدم هم بودن،همینطور بهترین دوست هم؛هر دعوایی که بینشون اتفاق می افتاد راهی براش پیدا می کردن تا دوباره باهم خوب شن،چون اونا عاشق هم بودن و هیچ دعوایی نمی تونست باعث جدایی اون دوتا عاشق از هم بشه.

هری و لویی کالجشون رو تموم کرده بودن و بالاخره همه چیز همونطور که رویاشو داشتن داشت پیش می رفت.

لویی شک نداشت که هری تمام زندگیش بود،پس تصمیم گرفت اون رو برای همیشه مال خودش کنه.اواسط ماه جولای،درحالی که آسمون داشت گریه می گرد،وسط پیاده رو،جلوی هری زانو زد و هیچکدوم نمی تونستن شادتر از اون لحظه باشن.

عروسی کنار ساحل،تو یه شب مهتابی بود.لویی احساس بدی نداشت،همه چی همونطور که برنامه ریزی کرده بود داشت پیش می رفت.ماه عسل تو پاریس بود،شهر عاشق ها.اون شب لویی روی بدن هری رو پر از بوسه های عاشقانه کرد،و بارها دوست دارم رو زیر گوشش زمزمه کرد؛هر بوسه و هر لمس،این برای اون ها حس خارق العاده ای بود.

پنج سال از ازدواجشون گذشته بود.

عشق اون ها هنوز گرم بود،به گرمی آتش،حتی اگه از بین می رفت اون ها با قدرت به دوست داشتن هم ادامه می دادن.

ماه می بود،ماهی که بارها براش برنامه ریخته بودن.نتیجه ی عشق اون ها یه بذر کوچولو بود که حالا داخل رحم هری داشت رشد می کرد.با بی صبری منتظر اون دونه کوچولو بودن تا به عضو جدید خانواده اضافه شه؛از این خوشحال تر نمی تونستن باشن.

ماه ها گذشت،دوران حاملگی هری مثل بقیه عادی بود تا اینکه زمان هفت ماهگی هری رسید و یه آزمایش باعث شد زندگیه همشون عوض شه.

هری یه دشمن داشت؛سرطان.

دنیا پیش چشم های لویی فرو ریخت،همه چیز خیلی خوب بود و لویی نمی تونست باور کنه.عشق زندگیش و پسرش داشتن با دشمن ناخواندشون می جنگیدن.هری تصمیم گرفته بود شیمی درمانی انجام نده تا آسیبی به کوچولویی که داخل شکمش بود نزنه.لویی مثل بچه ای بود که گم شده بود و نمی دونست چیکار کنه،ولی هری بهش گفت همه چی خوب می شه و لویی به حرفش اعتماد کرد.

Gate-crasher Where stories live. Discover now