part1

5.9K 643 113
                                    

بوچون دسامبر 2017

نمی دونم چه مدت گذشته بود ولی تمام وقت، نگاهم روی دختر بچه ای که بی خبر از همه جا در حال بازی بود میگشت. اون بچه با کاپشن یاسی و کلاه عروسکیش فقط به بازی کردنش با سنگهای مرده فکر میکرد و من به اینکه شاید باید دستکش هم میپوشید، اون بیرون زیادی سرد بود.

موج سرمای پیچیده شده تو ماشین بعد از باز شدن در وادارم کرد تا دستهام رو محکم تر بغل کنم. صداش وقتی از سوز و سرمای اون بیرون شکایت میکرد ، خش داشت و من میدونستم بغض داره.

-فک میکردم یه کم بگذره بالاخره میای.

صدای کلاغهایی که روی درختهای خشکیده ارامستان میخوندن ، باعث شد نگاهم رو ازش بگیرم و به اونا نگاه کنم.
+هیچ وقت بهت گفته بودم پرنده مورد علاقه ام کلاغه؟

درحال بستن کمربند ایمنیش یکی از اون لبخندهای این چند روز ندیده اش رو به لب اورد و گفت "نگفته بودی ولی میدونستم؟" نگاه خیره ام مجبورش کرد ادامه بده:
_همیشه وقتی صدای کلاغ میاد نگاهشون میکنی و بعدش حرفای رومانتیک میزنی و خب منم خیلی وقته میشناسمت مگه نه؟

درست می گفت ، من رو خیلی وقت بود می شناخت. ترجیح دادم سکوت کنم. سرم به سمت شیشه و نگاهم به درختای بی برگی که سریع ازشون رد میشدیم کشیده شد. گرمای نشسته روی گونه ام باعث شد ، سرم رو بچرخونم و دیدم در حال تنظیم دریچه هیتر ماشین به سمت منه.

سکوت ماشین رو نفسهای من نه، ولی زمزمه زیرلبش شکست "امشب رو میریم خونه شون. مادرش امروز چشم به راه بود بیای مراسم تدفین .درکت نمی کنم تا اینجا اومدن ولی تو ماشین نشستنت سر چی بود؟"

+چرا باید چشم به راهم باشه؟ من یکسال قبل بچه شو رها کردم چشم دیدنم رو نداشته باشه راحت تر قبول میکنم تا چشم به راهم باشه.

-نمی دونم شاید میخواست بگه ممنون برای تمام این سالها. شاید هم نه ، میخواست بگه دو بار تنهاش گذاشتی و هر بار اون به طریقی مرد. من مادرش نیستم ولی بیا بریم بهش فرصت بده حرف بزنه گلایه یا مویه اش فرقی نداره.

*****

صدای پچ پچ پیرزنها و شیون و لابه زنهایی که ایده ای در مورد نسبتشون با خانواده ماتم زده اون خونه نداشتم ، لحظه ای قطع نمیشد و من میان نگاه های خیره شده به خودم، زل صورت مادری شده بودم که مثل من انگار ، توی عالم دیگری سپری میکرد.

وقتی بی حرف از اتاق بیرون رفت، ناخوداگاه حس کردم صورت سردش من رو برای بدنبالش رفتن صدا میکنه.

زیر درخت انجیر پشت بهم ایستاده، دستاش رو روی سینه گره کرده بود. بی شباهت نبود به عزیزترین که اون هم روزهای توی غم سپری شده اش رو همین شکل گوشه ای می ایستاد .

بدون اینکه نگاهم کنه شروع کرد به صحبت. بغض توی گلوش باعث خش دار بودن صداش شده بود.
-امروز منتظرت بودم ولی نیومدی؟

shout my silence[[complete]]Where stories live. Discover now