The Last Venture (Oneshot)

793 65 23
                                    

27 Nov

زمان زیادی از آخرین روز تولدش می گذشت اما...
هیچ علاقه ای به برگزار شدن همچین جشن نحسی نداشت!
به یاد اوردن اون اتفاق مزه ی تلخی به افکارش اضافه می کرد و تا حدی دردناک بود که بعد از گذشت سال ها ، لرز خفیفی به بدنش تزریق می کرد.
خاطراتی که مانند حشرات خون خوار مغزش را مک می زدند و به طرز وحشتناکی سلول های بی گناه را دعوت به نبردی عظیم می کردند..
و اما در این گوشه شخص دیگری هم وجود داشت..!
او تنها کسی بود که در نبرد افکارش هیچ نقشی را اجرا نمی کرد...
تنها فردی که از خوشحالی در یک جا بند نبود و گاهی با حرکات عجیبی لب های ثابت چانیول را به زیباییِ یک لبخند نقاشی می کرد.. بیون بکهیون...
پسری که در تمام این سالهای دشوار، سختی کشیدن را در کنارش می پسندید و با دعوت شدن به آغوش چانیول قلب شکسته اش را ذوب می کرد..دست های سردش را با انگیزه ای وصف نشدنی گرم نگه میداشت و برای کوچک ترین لبخند پارک چانیول به اوج آسمان ها پرواز می کرد...
او تنها کسی بود که از درگیری با افکارش و در واقع از افسردگی نجاتش داده بود..!
با معجونی که درون قلبش کاشته شده ، در طی یک سال به مدتی کوتاه درمانش کرده بود...
و تنها دلیلی که باعث مداوای قلب پارک چانیول می شد وجود بیون بکهیون در کنارش بود!
نفس های عمیقی که از شدت هیجان می کشید و خنده های موج واری که قلب چانیول را برای لمس کردن صدایش تحریک می کرد.. این احساس ساده یا زود گذر نبود بلکه احساسی فراتر از
رسیدن به عشق را در صفحه ی قلب هایشان نمایش می داد.

آنقدر برای رسیدن به این روز هیجان و دلهره داشت که معنای لبخند غم انگیز چانیول در ذهنش نمی گنجید ، آرام به سمت چانیول حرکت کرد و بی صدا کنارش نشست..
لحظه ای بعد چانیول با احساس گرمای لذت بخشی که دستهایش را محاصره کرده بود خودش را پیدا کرد و سریعا از افکار خسته کننده اش فاصله گرفت.
بکهیون با لحن غم انگیزی حرف های ناگفته ی قلبش را به زبان اورد : "احساس خوبی ندارم چانیول.. حس میکنم یه چیزی تو رو عذاب میده..! هیچوقت نمیخواستم دلیلشو ازت بپرسم... اما حالا باید بفهمم.. باید بدونم که چه چیزی تو رو انقدر از زمین جدا میکنه..؟ چه اتفاقی باعث شده بهترین روز زندگیت، روزی که دوباره متولد میشی رو تخریب کنه؟ ایندفعه میخوام بدونم... میدونی که.. دیدن این واکنش ها برای اولین بار نیست..
پارک چانیول.. من.. از اینکه نمیتونم هیچ کاری برای بهتر بودنِ حال تو انجام بدم بیزارم.. احساس پوچی میکنم!"
چانیول تمام این مدت به حرف های بکهیون گوش سپرده بود.
درسته.. حق با بکهیون بود...
او در زندگی با چانیول شریک شده بود و هیچ چیزی نباید به این سادگی ازش مخفی می شد!
هرچند با تردید اما تصمیمش را بلاخره گرفت، به سمتش برگشت و کمی نیم خیز شد، جواب تک تک جملاتی که در حفره ی قلبش ثبت می شدند را به سختی بروز داد : "هیچ چیزی به غیر از تو نمیتونه منو از زمین جدا کنه! یادت باشه.. اون لبخندت.. من فقط با لبخند تو متولد میشم بیون بکهیون."
قلب بکهیون لرزید و به آرامی زمزمه کرد : "تو فقط همین جمله رو شنیدی چانیول؟"
اینبار بدون تردید جواب داد : "نه.. ولی تنها جمله ای که ذهنمو مشغول کرد همین بود!"
بکهیون نگاهش را به لب های چانیول دوخته بود، بعد از مکث کوتاهی ادامه داد :
-"این دلیل نمیشه که احساس بدی داشته باشی.. اما من... نمیخوام که تو این عذاب لعنتی رو همراه من به دوش بکشی..
اگه میپرسیدی بازم جوابی نداشتم که بهت بدم ولی... شاید وقتش رسیده که بدونی.. تو همیشه باعث شدی توی هرحالی و به هر شکلی لبخند بزنم، این ناراحتی حتما دلیلی داره.
که دلیلشو به زودی میفهمی عزیزم..!"
بکهیون کمی امیدوار شد، با لبخند کم رنگی که بر لبهایش نقش بسته بود سرش را به شانه ی چانیول نزدیک کرد و درحالی که هردو نشسته بودند به آن تکیه گاه امن اعتماد کرد.
چانیول سرش را به ارامی خم کرد ، موهای تیره رنگ بکهیون را آهسته بوسید و کنار گوشش زمزمه کرد :
-"خیلی مشتاقی که بدونی؟"
او نفس عمیقی کشید و سرش را به ارامی تکان داد.
-"قول میدی به خاطر چیزی که میفهمی قاتل هیچ اشکی نباشی؟"
با شنیدن این حرف مکث کوتاهی کرد و با تردید گفت : "قول میدم چانیولا..!"
-"نمیخوام هیچ عذابی بکشی.. از این اتفاق خیلی وقته میگذره!"
با توجه به افکار مشکوکی که داشت پرسید : "پس.. تو چرا فراموش نمیکنی؟"
-"چون متعلق به منه.. مثل تو.. پس فراموش کردنش غیر ممکنه!"
لبخند محوی زد و دوباره پرسید : "میشه راجبش بدونم؟"
-"معلومه که میشه.. ولی قبلش باید یه جایی رو بهت نشون بدم."
-"اونجا کجاست؟"
-"خب.. جایی که گاهی اینده رو پاک میکنه و سرنوشت رو به پایان میرسونه!"
گیج شده بود، کمی فکر کرد و گفت : "واضح تر بگو لطفا.."
یکی از ابروهای چانیول بالا رفت و دیگری خم شد :
-"بالاخره خودت میفهمی!!"
ناگهان سرش را از شانه ی چانیول فاصله داد :
-"باشه.. پس زودتر به من نشونش بده!"
لبخندی محو گوشه ی لبش را بوسه زد ، متقابلا بلند شد و روبه روی بکهیون ایستاد : "مطمئنی که آماده ای؟"
با کنجکاوی جواب داد : "خب معلومه.. من کاملا آماده ام!"
پلک های چانیول بر روی هم قرار گرفتند اما با وحشتی که به قلبش چنگ انداخت سریعا از یکدیگر فاصله گرفتند : "خوبه.."

The Last Venture 🥀Where stories live. Discover now