ep 1

1.1K 165 105
                                    

تو باید خودت باشی، همه جا و جلوی هر کسی خودت باش...به هیچ عنوان خودت رو تغییر نده! بزار هر جور که هستی دوستت داشته باشن..بزار دست نیافتنی باقی بمونی و برات تلاش کنن..برای داشتنت و تموم حسای وجودت..

کاپشن بلندش رو از روی دسته مبل راحتی تو اتاق برداشت و عینکش رو روی چشماش تنظیم کرد..دست سمت جیب شلوار پارچه ای مشکی رنگش برد و از این که گوشیش اونجا بود از اتاق بیرون اومد..خدافظی کلی کرد و با دیدن دکتر ویل مسیرش رو تغییر داد و ترجیح داد از پله ها استفاده کنه
به سرعت خودش رو پایین رسوند و بعد از پارکینگ و تحویل ماشین مشکی رنگی که چندان ام مدل بالا نبود ماشین رو به حرکت در آورد..
هوا تقریبا ابری بود و ساعت ۴ عصر رو نشون میداد
رادیو ماشینش رو باز کرد و به اخبار حواسشو داد..جلوی هایپر مواد غذایی نگه داشت و پیاده شد
وارد هایپر شد و بین قفسه ها چرخید دنبال تغذیه های مورد نیازش..
با حس بودن کسی پشت سرش با اخم ریزی زود به پشت سرش برگشت و با دیدن پسر کوچولویی که بادکنک و خرسی دستش بود موهاش رو نوازش کرد و لبخند زد..
ترسش دوباره مثله همیشه اشتباه بود
بعد حساب کردن وسایل هارو داخل ماشین گزاشت و به سمت خونه راه افتاد
بعد مدت ۱۵ دقیقه به خونه رسید
ماشین رو داخل پارکینگ یه نفره خونش داد و بعد برداشتن وسایل وارد خونه شد..
پاکت های تغذیه رو داخل آشپزخونه گزاشت و مثله همیشه اولین کاری که کرد سمت تلفن رفت تا پیغام هاشو گوش بده..
صدای پیغامی که شنید باعث دوباره لبخند زدنش شد مثله هر روز
"پسرم...چانیول حالت خوبه؟کارات خوب پیش میره؟به تنهایی عادت کردی یا هنوزم میترسی؟اوه این پیغامه...خب هروقت شد باهام تماس بگیر"

تلفن رو برداشت و شماره مادرش رو گرفت..با بوق های تلفن با خودش فکر کرد که اون ۵ ساله تنها زندگی میکنه و مادرش هنوز فکر میکنه عادت نکرده..
لبخند ارومی زد و با پیچیدن صدای مادرش آرامش تموم وجودشو پُر کرد
_حالم خوبه مادر همه چی خوب پیش میره

بعد تماس کوتاهی که داشت تلفن رو قطع کرد و عینکش رو در اوارد چشم هاش رو مالید و خمیازه بلندی کشید..
سمت حموم رفت و لباساشو جلو در حموم کامل در اوارد تا یه دوش کوتاهی بگیره..
تقریبا ساعت ۸ و نیم شب رو نشون میداد
طبق برنامه روزانه با مادرش صحبت کرده بود..حمام رفته بود..شام درست کرده بود و حالا در حال خوندن کتاب بود
از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه رفت در حالی که مشتاقانه کتاب رو میخوند برای خودش غذا کشید و نیم‌ نگاهی به داخل قابلمه انداخت و اطمینان حاصل کرد برای دو روز دیگه غذا داره
پشت میز نشست و در آرامش شامش رو خورد و کتاب خوند
حالا دیگه شامش تموم شده بود و اون ساعت ها مشغول مطاله بود...با حس سنگین شدن چشماش آروم از جاش بلند شد و سمت اتاق خوابش رفت
به تخت خواب گرم و نرمش فرو رفت و پتورو تا گردن بالا کشید..

♡مهم نیس...این اصلا مهم نیس که شغل و موقعیتت چی باشه..زندگیت رو چطور بگذرونی و اخلاقت چطور باشه..تو بلاخره برای کسی که بخوایش عوض میشی تو بلاخره یه روز مجبوری برای کسی که از اعماق قلبت عاشقشی عوض بشی..♡

I got you Doctor Where stories live. Discover now