در حالی که اون حلقه ی روی سینه اش رو توی مشتش گرفته بود و به قلبش فشار میداد روی زمین زانو زد و با بغضی به سختی کوهستان و به بزرگی اقیانوس فریاد زد : " تو هشتصد سال منتظر من موندی سان لانگ ، ببین حالا منم هشتصد سال منتظرت موندم ، پس تو چرا برنمیگردی پیشم؟ حتی اگه قرار بود بابت اون سال های انتظارت تنیهم بکنی فکر میکنم تا الان به اندازه ی کافی تنبیه شدم. پس چرا برنمیگردی؟ اخه چرا؟" شیه لیان راست میگفت.اون حالا به اندازه ی هواچنگ منتظر مونده بود و انتظار کشیده بود.درست هشتصد سال تمام . اما هواچنگ هنوزم برنگشت...