~ Part 32 ~

428 88 35
                                    


پسر شات مشروبشو از روی کانتر برداشت و سمت جمعیت چرخید....چشم هاش بین پسرای اون کلاب می چرخید و دنبال کِیس مورد نظرش می گشت....

- اوضاع امشب اصلا خوب نیست....

پسر به دوستش که تازه از پیست رقص بیرون اومده بود و در حال بالا دادن یه شات الکل بود نگاه کرد...

- برام مهم نیست!

پسر که موهای تراشیده ی بلوند داشت به دوستش چشم غره ای رفت: مثلا اومدی مسافرت ها...یکم خوش بگذرون!

لوکاس شات دیگه برای خودش پر کرد و جواب داد: توی چین مورد های خیلی بهتری هست! ترجیح می دم بی دردسر کره رو ترک کنم.

نفسشو بیرون داد و بی توجه به حرف های لوکاس، دوباره نگاهش سمت جمعیت چرخید....همونطور که داشت یه پسر قد کوتاهو که با یک پسر دیگه می رقصید و دنبال می کرد،چشمش به کسی افتاد که در انتهایی ترین قسمت بار سر یک میز تنهایی نشسته بود...

پوزخندی زد و به دوستش گفت: انگار اوضاع زیادم بدم نیست....

و به همون میز اشاره کرد....

لوکاس نگاهی کرد و گفت:به نظر بچه می یاد....

پسر در حالی که از روی صندلی بلند می شد گفت: بچه بیشتر دوست دارم...

و سمت انتهای سالن رفت...

پسر بچه ی مو بلوند شات دیگه ای رو بالا داد و از تلخیش صورتشو جمع کرد....وقتی حس کرد کسی کنارش نشسته برگشت و بهش نگاه کرد....

پسر لبخند جذابی زد و گفت: این مشروب برات زیادی سنگینه جوجه ی طلایی...

وین وین به خاطر اینکه جوجه خطاب شده بود اخم کرد و گفت: به تو ربطی نداره....

پسر خنده ای کرد و به لب های درشت و وسوسه برانگیز وینی خیره شده....

وینی درسته تا حالا مست نکرده بود ولی می دونست با یکی دو شاتم مست نمی شه، پس یک بار دیگه برای خودش مشروب ریختو نوشید....

صدای پسر آروم و ملایم بود: اومممم....چه جوجه ی ناراحت خوشگلی....

- اینقدر بهم نگو جوجه....

وین وین که حالا سرش کمی داغ شده بود،عصبی تر به نظر می رسید....

پسر به وینی نزدیک تر شد و گفت: شکست عشقی خوردی؟

وینی عقب رفت و گفت: چرا ولم نمی کنی؟

- کی دلش می یاد همچین پسر نازی رو ول کنه؟!

وین وین چشم غره ای بهش رفت و ترجیح داد جوابشو نده...

پسر دیگه که از دور شاهد ماجرا بود، کم کم ابروهاش توی هم می رفت... اون پسر براش آشنا بود...انگار یک جایی همو دیده بودن. درسته الکل روی مغزش تاثیر گذاشته بود ولی اینقدری هم خنگ نبود که اون پسری که هفته ی پیش توی کافی شاپ دیده بود رو از یاد ببره...همونی که پاکت رو بهش داده بود...

my brother Where stories live. Discover now