Part 5

125 50 14
                                    



گایز از اینجا به بعد یه سری تغییرات برای بکهیون به وجود میاد... لطفا با دقت بخونید...



بکهیون به عنوان یه انسان بالغ و نه بچه 15 ساله، تمام تلاششو میکرد تا افسار سیستم روانی و ذهنی خودشو به دست بگیره و بتونه خودشو کنترل کنه...
دستشاشو به ارومی از روی در ورودی برداشت و عرقشو به کمک شلوار ورزشی گشادش خشک کرد.
بلافاصله تلوخوران به طرف آشپزخونه رفت و بعد از باز کردن در یخچال، بطری آبو برداشت. بطری شیشه ایو دو دستی چسبیده بود تا یوقت نیوفته...
حس میکرد تمام نیرو و انرژی بدنش به یک باره تخلیه شده و یه نفر ذره ذره روحشو توی سُرنگ حبس میکنه.

بعد از اینکه مقدار خیلی کمی آب خورد، به یک باره حس کرد که معده خالیش شروع به طغیان کرد.
آشوب کم کم توی تمام نقاط بدنش، از جمله معدش پخش میشد و پسر بچه مجبور شد که محتویات نداشته معده شو توی سینک ظرفشویی بالا بیاره.
شیر آبو باز کرد تا یه ابی به صورت رنگ پریدش بزنه که یادش افتاد آب قطعه!

مجبور شد که صورتشو کم کم با آب بطری بشوره.
اینطور که به نظر میومد نمیتونست چیزی بخوره چون معدش حتی ابو هم قبول نمیکرد چه برسه به خوراکیای دیگه...

به طرف پریز برق رفت تا لامپارو روشن کنه. امیدوار بود که ژنراتوری که توی زیر زمین بود، موثر واقع شه و همینطور شد!
بکهیون با چشمای ریز اما درخشانش به سوسوی ضعیف لامپ آشپزخونه نگاه کرد... اون نور ضعیف مثل آب و خاک نهال کوچیک امیدو توی قلبش پرورش میداد.
تلاش کرد که به حرف بیاد و تارهای صورتیشو به کار بندازه:

-خ...خ...خب...اوهوم اوهوم...

چند بار سرفه کرد تا گلوش صاف شه، احساس میکرد که قدرت تکلمشو از دست داده... دستشو بالا برد و روی گردن سفیدو لاغرش کشید تا وضعیتش بهتر شه:

-اوهوم... اوهوم... خ...خب... ال...لان ب...باید تصمیم ب...بگیرم...

عالیه! بکهیون به شدت امیدوار شد چون تونسته بود اولین قدمو به بهترین نحو برداره.
میتونست به ریسمان زندگیش چنگ بزنه و خودشو برادرش ییشینگو نجات بده!
ابدا نمیخواست به اینکه برادرش کجاست فکر کنه و میدونست که یه گوشه منتظر نشسته تا همه چیز به خوبیو خوشی تموم شه...
فکر کردن به ییشینگ باعث شد که کل بدنش مور مور بشه...

-م...می تونم ب...با پلیس تماس بگیرم...

و یه دفعه یادش اومد که تلفن خونه هم قطعه!

-ع...عیب نداره... همین که برق هست کافیه...

به قدماش سرعت بخشید و همه پرده هارو چک کرد تا داخل خونه از بیرون دید نداشته باشه. دوباره قفلای درو چک کرد.
به چابکی پله هارو طی کردو به طبقه دوم رسید.
بدون اینکه داخل حمامو نگاه کنه درشو بست و قفلش کرد. میخواست همه درارو قفل کنه و کلیداشونو برداره.
اول پنجره همه اتاقا و در همه بالکنارو میبست، پرده هاشونو میکشید و لامپاشونو روشن میکرد.
بلافاصله ازشون خارج میشد و درارو تا انتها قفل میکرد...

توی این لحظه اصلا نمیتونست تصمیم بگیره که داره کار احمقانه ای انجام میده...
در واقع اینکه چراغارو روشن بذاره و درارو قفل کنه کار درستی نبود اما خب برای حفظ امنیتش، همین کارای ساده و ابتدایی به ذهنش میرسید!
بعد از اینکه تمام در و پنجره های طبقه دومو بست، به طرف شیروونی رفت...

از نردبون چوبی با احتیاط بالا رفت... یکم سختش بود چون زانوهاش به شدت میلرزیدن اما امید داشت که بتونه خودشو از این مخمصه نجات بده...
البته که میتونست! فقط باید تا رسیدن پدر و مادرش از ورود اون غریبه خطرناک به ویلای عزیزشون جلوگیری میکرد...

بعدش اپاش میومد و با خبر کردن پلیس و دستگیری اون جنایتکار ترسناک، همه این کابوسا تموم میشد!
میتونست مثل قدیم با ییشینگ توی زیر زمین بازی کنه و هیچ رنگ قرمزی اونجا نباشه...

میتونستن دوباره چهار نفری پشت میز ناهار خوری بشینن و کلی با هم شوخی کنن...
آره میتونستن!
این افکار باعث شدن که بکهیون قهقه بلندی سر بده و همزمان چشماش پر از اشک شن...
آخه مگه میشد؟
چقدر دیگه باید تحمل میکرد؟

کف پاهاش و تک تک سلولای ماهیچه ایش تحت فشار بودن و به شدت درد میکردن...
تا کجا میتونست ادامه بده؟

گریه شو جمع کرد و به خودش تشر زد:

-تو یه مردی! گریه نکن و حواستو جمع کن!

اگه ییشینگ پیشش بود حتما بهش میگفت که چقدر عجیب غریب رفتار میکنه...
با هزار زور و زحمت و نفس زنان خودشو به شیروونی رسوند.

یه حالت مثلثی خاص و جالبی داشت و پر از جعبه های چوبی بود که خیلیاشون متعلق به اسباب بازیای کهنه زمان بچگیش بودن...
وقتب نگاهش به پنجره کوچیک و دایره ای افتاد، در کثری از ثانیه چشماش درشت شدن!
به سرعت بدن کوچیکش عرق کرد و سرش گیج رفت... دستشو به دیوار چوبی شیروونی تکیه داد که از پا نیوفته!

چیزی به جز آسمون سیاه پشت اون پنجره نبود و بکهیون نمیدونست که چرا یه دفعه اینطوری بهم ریخت...
چشماشو از پنجره دایره ای شکل گرفت و فورا دنبال یه پارچه میگشت تا بپوشونتش...
به حدی از ضعف رسیده بود که حتی طاقت دیدن سیاهی اسمونو نداشت!

شاید به خاطر این بود که تاریکی اسمون اونو یاد سیاهی عجیبی مینداخت...
یه پارچه کوچولو پیدا کرد و به طرف پنجره رفت تا بخوبی بپوشونتش...
این کار بهش حس امنیت عجیبی میداد و خیلی کمکش میکرد.
یکی از جعبه هارو زیر پاهاش گذاشت تا قدش برسه و بر وقتی به پنجره رسید، برحسب عادت دستشو روی لبه اش گذاشت تا ببینه چه خبره...

ولی...

چرا اخیرا از تصمیماتش پشیمون میشد؟
به حدی پشیمون که دلش میخواست بمیره!
حتی نمیتونست چشماشو ازش بگیره!
اون مرد قد بلند با تبرش دقیقا رو به روی ویلاشون ایستاده بود و صاف توی تخم چشمای بکهیون نگاه میکرد...
زانو های بکهیون شروع به لرزیدن کردن و نوسانشون لحظه به لحظه بیشتر میشد...
حالا که بیشتر دقت میکرد اون مرد صورتشو پوشونده بود...

توجهش به کیسه سفید و عجیبی که از کمر مرد اویزون شده بود جلب شد... نیمه پایینی اون کیسه غرق خون بود و بکهیون به خوبی میتونست زیر نور مهتاب قطرات خونی رو که ازش میچکیدو ببینه.
لعنت!

اون مرد انگار از اون فاصله متوجه کنجکاوی بکهیون شده بود!
تبرشو از روی شونش برداشت و بالا برد... بدن بکهیون انچنان لرزید که سابقه نداشت... مطمئن بود که اگه بدون لباس توی قطب شمال قدم میزد اینقدر سردش نمیشد!
تبرشو با سرعت پایین اورد و لبه تیزش، بین ذرات خاک فرو رفت... بکهیون دستشو روی بازوهاش کشید و احساس درد خفیفی توی بدنش پخش شد... دلش به حال زمین میسوخت چون لبه ی اون آلت قتاله زیادی تیز بود...
دستشو به کمرش برد و کیسه رو باز کرد...
بکهیون اصلا نمیدونست!
خدای من اصلا نمیخواست بدونه!
فاک این چه وضعیتی بود!
نمیخواست نگاه کنه اما باید نگاه میکرد...
باید میدید که توی اون کیسه چیه...
میتونست حدس بزنه اما حاضر بود بمیره و حدسش درست نباشه...
مرد طناب دور دهانه کیسه رو باز کرد و دستشو به داخلش برد...
-آروم باش آروم باش چیزی نیست... حتما یه حیوون دیگست... یا شایدم خرگوشی چیزیه... نترس نترس... نت...

مرد دستشو از توی کیسه دراورد و...
بدن بکهیون به یک باره خالی کرد...
انگار که از عرش به فرش کشیده باشنش...
انگار که وارد یه خلع بی انتها شده...


اون مرد انگشتاشو لای موهای خونی سر برادرش فرو کرده بود!



ووت و کامنت فراموش نشه. فصل دوم رو به اتمامه و بزودی وارد فصل جدید میشیم.♥️

Thirteen, S2Where stories live. Discover now