part 1

2.3K 208 61
                                    

سرشو به صندلی تکیه داد. روز خسته کننده ای بود. فنجان قهوه اشو به لباش نزدیک تر کرد و از طعم سردو تلخش، قیافه ای براش کج کرد.

واقعیتش میونه ی خوبی باقهوه نداشت و تنها دلیلی که باعث میشد تلخیشو به جون بخره،مجبوریش برای بیدارموندن بود.

_یا کیم تهیونگ به خودت بیا. بایدیه سرنخی گیر بیاری.

آهی کشیدو ازصندلیش بلندشد.افکار و ذهنش جایی دورترسیرمیکردند و همین باعث کلافگیش بود.

_شاید یکم هواخوری بدنباشه.....

بافکری که به سرش زد، راضی ازخودش به سمت کمدلباسش رفت و درشوبازکرد و کت موردعلاقه چرمشو برداشت و باسوتی از پله های مارپیچی خونه اش پایین رفت.

سوییچشو برداشت و باپوشیدن بوت های چرمش تیپشو تکمیل ترکرد

دروبست و سمت آسانسور راه افتاد.
دکمه آسانسور رو زد و منتظرایستاد.انتظار بیشترازهرزمان دیگه ای روح خسته اشو سوهان میکشید و هرازگاهی به اعداد بالای سر درآسانسور که بارنگ قرمز براش دهن کجی میکردن نگاه میکرد.هوفی کشید و مشتشو لای موهاش کرد و باتکون دادن دسته ای ازتارموهای خرمایی رنگش، زیرلب غرزد.

-گاد راضی نیستی من برم بیرون بگوخب.

پوفی کشید و درهمین حین در آسانسور بازشد.

-بالاخره پس از سالها

وارد آسانسورشد و باایستادن جلوی آینه نگاهی به سرتاپای خودش کرد. از تیپی که زده بودراضی بود و لبخندرضایتمندش، قطعا انتخاباشو تاییدمیکرد.

همیشه همین بود؛ مشکی رنگی بودکه بیشترازهمه چیز توی تاریکی غرقش میکرد و مجبورش میکرد برای ازادی روح اسیرشده اش، دست و پابزنه.
مشکی رودوست داشت......
حسی که رنگ مشکی به جانش میبخشید، گنگ تر و زیباتراز هرحس دیگه ای بود و کیم تهیونگ این حس رو دوست داشت .

مشکی میتونست تهیونگ رو از دنیای تاریک خودش بیرون بکشه و به سیاهی مطلق خودش فروببره. پیداکردن  رد پرتوی نوری توی تاریکی سردی که وجودتو گرفته، سخت و نفس گیره؛ اما دردهایی که کشیدی به کمک تاریکی به روح رنج دیده ات، شجاعت و قدرت میبخشن .


خریدارانه سرتاپاشو نگاه میکرد که باصدای خانومی که میگفت <<پارکینگ>> چشم غره ای به آسانسوررفت.

-حالااگه من منتظر بودم 3سال طول میکشید تابیای.

سویچشو ازجیبش درآورد و به سمت ماشینش راه افتاد.
میخواست سوارشه که با دیدن شخص روبه روش سرجاش خشک شد.

„ Killer Love „Where stories live. Discover now