از تولد تا مرگ

337 41 20
                                    

همه جا تاریک است و چیزی نمی بینم. تنها سر و صدای نا مفهومی از بیرون این محفظه‌ی لعنتی که دورم پیچیده شده است به گوشم می رسد. اصلا این محفظه را دوست ندارم. تقلا می کنم می خواهم از آن بیرون بیایم. انگار دنیایی دیگر مرا می خواند. احساس می کنم چیزی پایم را گرفته. چیزی شبیه دست خودم. نور عجیبی به چشمانم می خورد. حال تنها روشنایی است. نمی توانم نفس بکشم. احساس مرگ می کنم. ضربه ای به پشتم زده می شود. نفس می کشم. برای اولین بار. تنفس چیز جالبی است. کم کم می توانم اطراف را ببینم. زنی مرا در آغوش خود می گیرد. رنگش پریده و بسیار خسته به نظر می رسد. من همچنان گریه می کنم.

اولین بار که شروع به راه رفتن کردم بسیار برایم سخت بود. دنیا جالب شده بود. یاد گرفته بودم صاحب آن محفظه لعنتی مادرم بوده. ولی نمیدانم چگونه مرا در شکم خود جا داده. پدرم بسیار دوستم دارد. می گویند دخترم. نمیدانم یعنی چه؟!

دویدن برای خود دنیایی دارد. با دختر اقدس خانم در پارک می دویم و سوار تاب می شویم. مادرانمان در مکانی دور تر از ما قرار دارند. دو دختر جوان به سمت ما می آیند ما را بر خلاف میلمان از آن جا دک می کنند. چهره دو دختر در ذهنم مانده. دوست دارم بکشمشان. چه می شد ما هم تاب سواری می کردیم!‌ اما همچنان دویدن لذت بخش است. حرف زدن را هم دوست دارم.

امروز قرار است به مدرسه بروم. وای که چه خوب و عالی است. دوست دارم ببینم مدرسه چگونه جایی است. با بچه های هم سن خود آشنا و با آن ها دوست شوم. اما وقتی به آنجا می رسم حس دیگری به من دست می دهد. احساس می کنم غریبم. دستم در دست مادرم است و به بچه ها نگاه می کنم. بعضی ها خوش حالند  و بعضی ها که کوچکتر اند مثل من در گوشه ای از مدرسه ایستاده اند.

درس هایم سنگین شده. شیما دو دست لباس صورتی بسیار زیبا خریده. ای کاش من هم دو دست لباس جدید می خریدم. چیز هایی در باره پسر ها مرا به سمت خود می کشد. اما از آن ها می ترسم. یک جوری هستند. سوال هایی مغزم را مشغول کرده اند. سوال هایی سخت.

درس ها وحشتناک اند. از مدرسه متنفرم. از درس خواندن بدم می آید. محسن دیروز به من زنگ زد و قرار شد پارک همدیگر را ببینیم. برایم جالب است تا بدانم چگونه پسری است. یعنی می توانم در آینده ای نزدیک همیشه گرمای وجودش را در کنار خودم حس کنم؟!‌

کنکور نزدیک است. دیوانه ام کرده. نمی دانم قرار است چگونه این سد بزرگ را از پیش رو بردارم! محسن ترکم کرد. به درک! با همان دختره ی زشت و بدترکیب باشد بهتر است! اصلا بهتر که گورش را گم کرد! می توانم نفس بکشم! از پسر ها متنفرم! ارزش کوچکترین محبتی را هم ندارند!

از تولد تا مرگWhere stories live. Discover now