part 1

803 109 4
                                    


"

بله آقا, تموم شده...بله...ظرف چند دقیقه ی دیگه پرونده ها رو براتون ارسال میکنم"
پسر جوان 22 ساله پس از تماس تلفنی سریع لپ تاب خود را باز کرد.
انگشتان بلند و باریک او روی صفحه کلید مشغول بودن, در حالی که چشمانش تیزش به صفحه لپ تاب خیره بودن. گاهی اوقات هنگام بررسی پرونده ها, لب پایینی خود را گاز می گرفت. بعد از چند دقیقه, لبخند بزرگی روی صورتش ظاهر شد و انگشتانش از تایپ مداوم فاصله گرفتن. نفس خود را بیرون داد و گردنش را حرکت داد تا عضلات گردنش را شل کند و در عرض چند ثانیه کار خود را به پایان رساند.
" سلام, آقا من اون پرونده ها رو براتون ارسال کرده ام لطفا اونا رو بررسی کنید اگه مشکلی بود لطفا به من اطلاع بدید"
از روی صندلی بلند شد و ناگهان شکمش غرغر کرد
" چرا همیشه غر میزنی؟" او شکمش را جوری نوازش می کرد که گویی از شکمش میخواد که منتظر غذا بماند.
به آشپزخانه رفت و یخچال رو باز کرد تا چیزی برای خوردن پیدا کند. با دیدن وضعیت یخچال چهره ش گرفته شد و فقط یه هویج آنجا بود. یخچال رو بست و کابینت ها رو بررسی کرد و خوشبختانه تونست یه نودل فوری پیدا کند.
در عرض چند دقیقه شامش را آماده کرد, کاسه نودلش را روی میز گذاشت, قصد داشت روی صندلی بنشیند که ناگهان تلفنش زنگ خورد
" بله؟"
" وانگ ییبو, پرونده هایی که برام فرستادی کامل هستن. مشتریمون ایده هات رو خیلی دوست داشت"
" ممنون آقا"
" تو کل هفته رو خیلی سخت کار کردی, بنابراین یه روز بهت مرخصی میدم"
" ازتون ممنونم آقا"
لبخند زیبایی رو صورت ییبو ظاهر شد. او به سرعت غذایش رو خورد و میز را تمیز کرد و به سمت اتاقش رفت و روی تخت و خوابش خوابید
و پنجره ای که به سمت اتاقش بود رو باز کرد و نور ماه به آرامی صورت ییبو را لمس کرد.ییبو احساس آرامشی در صورتش احساس کرد چشمانش را بست وقتی داشت از آرامشش لذت میبرد, ناگهان تلفنش زنگ خورد. با فحشی...دستش را به سمت میز کنار تختش رساند و تلفنش را برداشت.
" الو؟" ییبو با صدای خسته ای گفت.
" ییبو میخوای بیایی خونمون ؟ من کلی سریال عاشقانه دارم"
" وانگ هائوژان , من الان خستم, رییسم باعث شد من تمام این هفته رو اضافه کار کنم, لطفا بزار بخوابم"
" ییبو...بیا اینجا. من یه همراه میخوام"
" هائو ژان, خودت که میدونی من از داستان های عاشقانه متنفرم. در واقع باید بگم چنین عشقی توی این دنیای واقعی وجود نداره"
"ییبو..."
" هائو ژان ازت خواهش میکنم...بزار استراحت کنم. من بیش از حد خسته ام نمیتونم کاری انجام بدم, باشه, خدافظ"
بعد از تماس تلفنیش, تلفنش را روی میز کنار تخت گذاشت و دوباره به ماه خیره شد خیلی زود پلک هاش سنگین شد و خواب او را تسخیر کرد
*********
پسر جوان 22 ساله وانگ ییبو, منشی شرکت معروف چین بود. والدینش غیر مسئول, معتاد و الکلی بودند.که در 19 سالگی والدینش از هم طلاق گرفتن و زندگیش را ویران کردن.او از چنین سنی شروع به کارهای نیمه وقت و ادامه تحصیل داد. اون به دلیل هوش عالی و فوق العاده اش تونست در یه شرکت بزرگ کار کند. فشار کاری او بیش از حد افزایش یافت و تنها دوست دخترش به خاطر منافع خودش او را ترک کرد. زندگی او تغییر اساسی کرد. از اون زمان تصمیم گرفت که هرگز در زندگی دومش, عاشق کسی نشود.
" مامان غلغلکم نده..." وانگ ییبو در خواب غر زد و کمی لبخند زد
" مامان بزار بخوابم" با زمزمه اش, دستش را گذاشت تا نرمی تختش را حس کند. اما در عوض چیزی سخت را احساس کرد. در حالی که چشمانش هنوز بسته بود اخم کمی روی صورتش ظاهر شد دوباره خواست تختش رو لمس کرد اما بجاش چیزی سخت و مرطوب را احساس کرد چشمانش را سریع باز کرد تا همه جا را بررسی کند.
وقتی چشم هایش را باز کرد ابروهایش بهم گره خورد و متوجه محیط ناشناخته اطرافش شد. او به جای خوابیدن روی تختش, روی یه زمین سخت و مرطوب توی یه غار بزرگ دراز کشیده شده بود.مهتاب آرامش دهنده تنها منبع نور آنجا بود که روی بدن او افتاده بود. آرام آرام نشست و محیط اطرافش را بررسی کرد.
وانگ ییبودر حالی که چشمانش مشغول تماشای تک تک جزئیات غار بود. آرام آرام ایستاد . یه قدم جلوتر رفت و به سقف غار خیره شد. که ناگهان کف دست چپش به سنگی برخورد کرد و خون از آن بیرون زد
شاید این بدترین اشتباهی بود که ییبو در آن شب مرتکب شد. ناگهان صدای غرش وحشتناکی را از غار شنید. ییبو به آرامی از جایش بلند شد و نمیتوست چه کاری باید انجام بده.
جفت چشم طلایی که در تاریکی میدرخشیدن را دید. به سمت ورودی غار قدم برداشت اما منظره ای که دید خون او را سرد کرد. جفت چشم طلایی متعلق به یک گرگ عظیم الجثه سیاه بود که بسیار بزرگ بود...:)

نظر فراموش نشه دوستان عزیز😍😘

یک شب مهتابیWhere stories live. Discover now