قسمت شانزدهم(آخـر): ده سال بعد

860 155 63
                                    

طی ده سال اخیر اتفاقات زیادی افتاد. برای مثال من و ژان تو تولد 18 سالگی ژان، ازدواج کردیم. به همراه پدر و مادرمون به اروپا رفتیم و تونستیم رسما باهم وصلت کنیم. وقتی برگشتیم با دوستان و آشنایان نزدیکمون یه مراسم مختصر گرفتیم. هرچند به نوبه ی خود اونقدر بزرگ بود که همسایه ها هم دعوت شده بودن! همه زحمت کشیده بودن و حسابی تو چیدن میز و صندلی و مهیا کردن غذا و نوشیدنی کمک کردن.

مادربزرگم تونست سرطان رو شکست بده و شاهد مراسم ازدواجمون باشه! متاسفانه چهار ماه بعد بخاطر سکته ی مغزی از دنیا رفت.رفتنـش برامون خیلی سخت بود اما خوشحال بودیم که حداقل تونست شاهد ازدواجمون باشه. خونه ای که توش زندگی میکرد رو به من و ژان بخشید.

واقعیت این بود که تصمیم داشتیم کنار والدینمون بمونیم، چون به تازگی وارد کالج شده بودیم. اگرچه مرگ مادربزرگ خبر بدی بود اما بعدش خبرهای خوشی به دستمون رسید.

هفت ماه بعد از شروع درسمون تو کالج و سه ماه بعد از فوت مادربزرگ، بزرگترین خبـر ده سال اخیر به دستمون رسید. مادرامون دوباره باردار شده بودن! درسته هردوی اونها و همزمان! اما باورنکردنی ترین اتفاق ممکن این بود که بچه ها با یک روز اختلاف از هم به دنیا اومدن.من صاحب یه داداش کوچولو شدم و ژان هم صاحب یه خواهر کوچولو شد.

اون دو تا وروجک تا شش سال اول از یه اتاق خواب مشترک استفاده میکنن. اونها مثل چسب بهم چسبیده بودن و هر روز به نحوی والدینمون رو مشغول میکردن. برادر کوچولوی من، هایکوان وقتی چهار سالش بود گفت که میخواد با یانلی، خواهر کوچولوی ژان ازدواج کنه.

وقتی من و ژان از کالج فارغ التحصیل شدیم تصمیم گرفتیم به خونه ی مادربزرگ نقل مکان کنیم. خونه رو از نو بازسازی کردیم و به تجارت والدینمون مشغول شدیم.

اما کمی بعد تجارت خودمون رو شروع کردیم. چون بعد از اتمام بازسازی خونه ی مادربزرگ، تصمیم گرفتیم دست به ریسک بزرگی بزنیم. همین کار تبدیل به حرفه ی ما شد، خرید خونه های قدیمی و بازسازی اونها و فروختنـشون! کسب و کارمون خیلی خوب پیش رفت.

یکی از پروژه ها خیلی به دلمون نشست. یه خونه ی خیلی درب و داغون خریدیم و بعد از تعمیرات فراوون و بازسازی اون رو به والدینمون هدیه دادیم.خونه ای که حتی برای دوران سالخوردگی هم حسابی به دردشون میخورد و مهم تر از همه به مدرسه ی برادر و خواهر کوچیکترمون نزدیک بود.

بعد از گذشت یک سال من و ژان تصمیم گرفتیم یه بچه به فرزند خوندگی قبول کنیم. اما در نهایت پشیمون شدیم، البته نه اینکه دلمون نخواد بچه داشته باشیم، فقط به زمان بعد موکولش کردیم. فعلا به خرید دو تا گربه کفایت کردیم اما کسی چه میدونه شاید سال بعد خونه پر شه از صدای قهقهه ی بچه ها!

راستش، خیلی دلم میخواد بچه داشته باشم، خصوصا وقتـی خواهر و برادر کوچیکترمون رو دیدم. اونها حالا دیگه 9 ساله شدن و خیلی خوب دارن بزرگ میشن.هروقت که به دیدن والدینمون میریم و اونها رو میبینم دلم میخواد پدر بشم و بچه ی خودم رو داشته باشم اما متاسفانه ژان هنوز آمادگی نداره. بهم گفت که یک سال دیگه هم بهش وقت بدم.

𝐏𝐥𝐞𝐚𝐬𝐞 𝐃𝐨𝐧'𝐭 𝐆𝐨Where stories live. Discover now