قسمت ششم

1.7K 510 26
                                    


چند روز از اون ماجرا میگذشت و سهون تموم تلاشش رو میکرد که تا جایی که میتونه کای رو نادیده بگیره. هر موقع که به شهر کوچیکشون میرفت، کای اونجا منتظرش بود.
کای میگفت که میخواد وقتشو با سهون بگذرونه اما سهون هیچ کدوم از حرفاشو باور نمیکرد.
کای خوش رفتار به نظر میرسید. لبخندهای معنی داری میزد که سهون یا نمیخواست بدونه یا کلا نمیدونست که معنیشون چی هست.
چیزی که از ذهن سهون پاک نمیشد نگاه های بقیه به خودش بودن. همشون یه جوری نگاهش میکردن که انگار داشتن داد میزدن تو هیچکس نیستی! نگاه های پر از تنفر و انزجار، زمزمه ها و پچ‌پچ های درگوشی شون وقتی که سهون بهشون نزدیک میشد.
همشون باعث میشدن که سهون از چیزی که بود ناامید بشه.
حالا که کای مدام دور و برش بود، همه چیز حتی براش سخت تر هم شده بود. سهون سخت تلاش میکرد که گرگ درونش که آلفاش رو میخواست رو آروم نگه داره. سعی میکرد تا احساساتش رو کنترل کنه تا بروزشون نده، جلوی همه گریه نکنه و همه چیز رو نادیده بگیره، تا زمانی که به طور کامل خودش رو هم نادیده بگیرن و دیگه کاری بهش نداشته باشن.
سهون سخت تلاش میکرد، بخاطر همین خونش رو وسط جنگل ساخته بود و از توله گرگ ها نگهداری میکرد.
اون سه تا گرگ کوچولو تنها راه فرارش بودن. اون سه تا تنها کسایی بودن که با روح پاکشون سهون رو بخاطر کسی که بود میدیدن، نه یه نفر که یه نقص بزرگ داره یا لاله.
سهون اون سه تا رو با جون و دلش دوست داشت. یکیشون قهوه ای و دو تای دیگه کاملاً سفید بودن.
چون از وقتی که سه هفتشون بود، سهون باهاشون بوده و بزرگشون کرده بود، به راحتی زبان اشاره ی سهون رو متوجه میشدن.
یکی از توله گرگ های سفید شروع به حرف زدن کرده بود، اما اون دوتا هنوز با زبون بچه گونشون حرف میزدن. سهون بهشون افتخار میکرد. پدر و مادرشون چون مشغله داشتن اون سه تا رو به سهون سپرده بودن و بهش گفته بودن تا اصول ابتدایی رو یادشون بده، و سهون نهایت تلاشش رو میکرد تا سه تا توله گرگ رو خوب تربیت کنه.
اون روز هم مثل روزهای دیگه بود. کای طبق معمول توی شهر منتظرش بود. با این کاراش باعث میشد که امگاش ضعیف و بهش وابسته تر بشه و سهون هم طبق معمول کای رو توی شلوغی می‌پیچوند و سمت خونش و توله گرگ ها میرفت.
سهون سمت جنگل رفت و صبورانه منتظر سه تا بچه گرگ موند.
قول داده بود تا توی مکان همیشگی بمونه، پس اینطور برای پدر و مادر توله گرگ ها راحت تر میشد تا سهون رو پیدا کنن. به محض اینکه دید بچه گرگ ها دارن سمتش میدون، روی زمین نشست و دستاش رو باز کرد تا هر سه شون رو بغل کنه.
هرسه شون توی حالت گرگیشون بودن. سهون با یه قلب که بخاطر حضور اون سه تا تندتند میزد و لبخندی روی لب هاش، هر سه‌شون رو بغل کرد و سمت جنگل بردشون.
اون روز یه روز خاص بود، تموم روز اون سه تا پیشش بودن و بخاطر همین هم یه دستمزد خوب میگرفت. نیاز نبود که بپرسه برای چی روز خاصی هست، فقط باید مواظب بچه گرگ ها میموند و سرگرم و خوشحالشون میکرد.
هوا خوب بود، آفتابی با یه نسیم خنک و سهون عاشق اینطور هوایی بود چون بچه گرگ ها میتونستن برای خودشون بچرخن و شاید هم توی رودخونه ی کم عمق یکم آب بازی کنن.
سهون هر سه شون رو زمین گذاشت، اما همون لحظه بچه گرگ ها به پاهاش آویزون شدن. سهون میدونست این کارشون چه معنی ای میده. یعنی اینکه خودش هم به حالت گرگیش در بیاد.
سهون بهشون گفت که کنار برن و خودش هم چند قدم عقب رفت و بعد با پرشی به یه گرگ بزرگ و سفید تغییر شکل داد. بچه گرگ ها بخاطر حضور امگا با ذوق و شوق بالا و پایین پریدن و بعد دنبالش رفتن. سهون میتونست خوشحالیشون رو حس کنه. احساساتشون که اونقدرها هم قوی نبود که بشه بهش گفت فرومون، هوا رو پر کرده بود.
طبق معمول، سهون به جایی بردشون که اول یکم باهاشون حرف بزنه و درست رفتار کردن رو یادشون بده.
بچه گرگ ها واقعا از این کار خوششون نمیومد اما سهون اصرار داشت تا بهشون این چیزا رو یاد بده.
گرگ سفید که دو دقیقه از گرگ قهوه ای بزرگتر بود، به سهون اخمی کرد. اسمش جه بود. گرگ قهوه ای که دومین بچه بود، اسمش میست و کوچک ترینشون، گرگ سفیدی به نام جسپر بود. هر سه شون پسر بودن.
+" بهم اخم نکن جه! "
سهون به گرگ سفید گفت و گرگ سفید با ناراحتی روی زمین نشست و سرش رو روی پنجه هاش گذاشت.
+" اول باید آموزش ببینیم و بعد میتونیم غذا بخوریم و خوش بگذرونیم. مثل همیشه! "
سهون به پسر بزرگتر گفت.
×" میشه دوباره سنجاب بگیریم؟ "
میست به آرومی از سهون پرسید و سهون خزهای نرمش رو لیسی زد و لبخندی زد.
+" منم داشتم بهش فکر میکردم."

Let Me Make It Up To YouWhere stories live. Discover now