قــســمــتِ پــانــزدهــم؛ گــلِ بهــار.

1.8K 288 371
                                    

پالتوشو تو تنش مرتب کرد و با اولین قدم وارد محوطه ی آسایشگاه شدㅡ چمن هایی که زیرِ قدم هاش خش خش میکردن، با رسیدن به انتهای زمستون، زرد و چروکیده شده بودن و پاره برف هایی که هنوز روی شاخه ی درختها باقی مونده بودن با هر وزشی جدا میشدن و سقوط میکردن.

از پله های رو به روی ساختمون بالا رفت و با رسیدن به در شیشه ای آسایشگاه که با اتیکت های آبی و مُتون مختلف پر شده بود، دستگیره شو هل داد و وارد ساختمون شدㅡ یه ساختمونِ کوچیک تو محدوده ی خارجِ شهر که چانیول تو طول این ۱ سال، حتی یه روزش رو هم دور از جاده های اطرافش، سر نکرده بود.

با ورودش به سالن پذیرش، نظر پرستارهای که تو یونیفرم های آبی یا صورتی پشت کانتر ایستاده بودن بهش جلب شد. "آقای پارک خوش اومدین~" صدای پرستارِ جوونی که سعی میکرد از پشت کانتر بیرون بیاد رو شنید و لبخند زد.

"برای دیدن بکهو اومدین؟" هرچند نیازی به جوابِ چانیول نبود و بعد از ۱سال دیگه همگی میدونستن اون مردِ جوون و ۲۹ ساله برای چی هر روز به اون آسایشگاه سر میزنه. با این وجود مرد با لبخند مهربونی سر تکون داد و پرستار همون طور که کاپشنش رو از پشت صندلیش برمیداشت سمتش اومد. "یکی از مراقبا برای هوا خوردی بردتش حیاط. دنبالم بیاین لطفاً." پرستار توضیح داد و سمت در شیشه ای ساختمون رفت. چانیول هم پشت سرش راه افتاد و دوباره به محوطه ی خارجی برگشت.

یکم از ساختمون دور شدن و نهایتاً به پارک کوچیکی که کنارِ آسایشگاه راه اندازی شده بود رسیدنㅡ اونجا یه پارک بازیِ کوچیک با چند تا تاب و سرسره ی فلزی بود که پرستارها و مراقب ها هر از گاهی بیمار هارو می آوردن تا یکم خوش بگذرونن.

چانیول نگاهی دور تا دورِ فضای پارک گردوند و نهایتاً با دیدن پسر ویلچری ای که همراه شخص دیگه ای کنار چمن ها ایستاده، لبخند زد و با تند تر کردن قدم هاش سمتشون رفت.

پسری که سرِ پا ایستاده بود با شنیدن صدای قدم های شخصی برگشت و با دیدن پارک چانیول بلافاصله شناختش و لبخند زد. سمت بکهیون برگشت و دستشو روی شونه های استخوانیش گذاشت. "هی بکهو ببین کی اینجاست!" بکهیون خواست برگرده اما قبل از این که تکون بخوره، با پر شدن عطر آشنایی تو مشامش، بلافاصله لبخند زد و سرشو بالا گرفت. با دیدن مرد قدبلند و مومشکی ای که تو پالتوی بلندش، بالای سرش ایستاده بود و لبخند میزد، با صدای آرومش صداش زد. "چانیول هیونگ."

پرستار که از دیدن لبخندای اون دو نفر لبخند به لب گرفته بود بلافاصله از مچ مراقبِ دیگه گرفت و با عقب کشیدنش اطلاع داد. "ما فعلاً میریم که شما دوتا راحتتر خلوت کنین." با ملاحظه گفت. بعد از این که هردو از محوطه ی پارک دور شدن، چانیول بالاخره نزدیک اومد و جلوی پاهای آویزونِ بکهیون که با وجود پتوی زخیمی گرم نگه داشته شده بودن زانو زد.

༺ 𝕭𝖑𝖆𝖈𝖐 𝕳𝖊𝖆𝖗𝖙𝖊𝖉 ༻Where stories live. Discover now