CHAPTER:4

990 262 11
                                    

با حس سردیِ دیواری که به پشتم چسبید لعنتی فرستادم
چرا هر چی میگذره بیشتر توی بدبختی گیر می‌کنم؟

دستام رو به حالت مضحکی جلوم قرار دادم و شروع کردم به تکون دادنشون:

"هـ..هی پسر. لطفا آروم باش من .... من که کاری باهات نکردم همـ...همه اش تقصیر اون مَرده بود...اون بود که کتکتون زد با من چیکار داری آخه..."

جمله آخرمو با عجز نالیدم اما همون‌طور که حتما خودتون هم میدونید اون مایکل یه سایکوِ احمقِ توهمی بود و در ضمن خیلی هم نفهم بود و به جای اینکه بره و با لویی که در حد فاک زده بودش درگیر شه دوباره اومده سر وقت من، اونم با دو نفر!

لعنتی برای زمین گیر کردن من خود گولاخت کافیی چرا بقیه رو دنبال خودت میکشونی آخه؟~

خیلی ریلکس با لبخند چندشی که صورتش رو پوشونده
بود جلو اومد و لب زد:
" کاری میکنم دیگه نتونی پات رو از خونه بزاری بیرون."

بی حس بهش خیره شدم تو چه مرگته لعنتی؟
اوکی فهمیدم الان قرار حسابی کتک بخورم اما محض رضای فاک چرا هر بار تکرار میکنی " کاری میکنم..."

با ضربه ای که روی گونه سمت راستم فرود اومد لعنتی به خودم و پرحرفیام فرستادم کجا دنیا آدمی موقع کتک خوردن، مثل منِ احمق مشغول حرف زدن با خودش میشه؟!

با لگدی که از سمت چپ روی کتفم فرود اومد روی زمین پرت شدم و با بیشتر شدن فشار پایی که روی بازوم بود
نفس لرزونمو بیرون دادم؛
کاملا مطمعنم که امروز راه فراری نیست.
..
..

در حالیکه با درد شکمم رو نگه داشته بودم مشغول باز کردن قفل در شدم به محض باز شدنش قدم های لررونم رو به جلو کشیدم و بعد از بسته شدن در همونجا نشستم و به در پشت سرم تکیه زدم.

با استینم خونی که از بینیم جاری بود رو پاک کردم
و لای پلک هامو بستم، به محض باز کردن چشم های خستم متوجه قامت لویی که کمی جلوتر از خودم ایستاده بود شدم.

خنده کوتاه و کاملا بی معنی‌ای کردم که باعث سوزش زخم گوشه لبم شد...
لویی نگران جلو اومد. نگران؟! شاید هم من توهم زدم که نگرانه اون ایستاد و جلوم چمباتمه زد:
" چه اتفافی افتاده؟!"

با بی حوصلگی و به سختی لب زدم:
"کتک خوردم دیگه..."
حرفم رو بریدم و نگاهمو به چشماش دادم:
" میشه...بهم کمک کنی؟"

با تعجب به چشمام خیره شده بود جوریکه انگار هیچی نمی‌شنوه و ثانیه ای بعد "ها؟" ای از دهنش پرید
من مجبور شدم دوباره خواستم رو بیان کنم.

بلافاصله کمرم رو گرفت و بعد از انداختن دستم دور گردنش من رو به نزدیک ترین کاناپه رسوند.

چندمین بعد مقابل لویی قرار گرفته بودم و اون با احتیاط مشغول تمیز کردن زخم های صورتم شده بود
با فشردن پنبهٔ آغشته به بتادین روی گونه ام "آخ" بلندی از دهنم بیرون پرید لویی بدون اینکه چیزی بگه اینبار آهسته تر ادامه داد:
"از کی کتک خوردی؟"

در حالیکه مشغول برداشتن پنبهٔ دیگه ای بود پرسید:
"مایکل و نوچه هاش"
اخم های صورتش بهم فهموند که مایکل رو به یاد نمیاره
ادامه دادم:
"همونیکه اونبار هم میخواست بهم چاقو بزنه صبرکن ببینم....من چاقو نخوردم!~ اوه مای گاد~...ممنونم خدایا~"

لویی سرش رو بالا آورد همون‌طور که با صورتم مشغول بود گفت:
"حتی نمیتونی مقابل اونا از خودت دفاع کنی؟"

اخم کردم:
"اونا سه نفر بودن~ همینجوریم با این بدن کوچیک و استعداد های درخشانم توی دعوا افتضاحم چه شکلی انتظار داری سه نفرو بزنم؟اصلا چرا....چرا خودت نیومدی و بازم نجاتم ندادی؟!"

متعجب از به زبون آوردن جمله ای که هیچ دلیل و منطقی براش پیدا نمیکنم به نقطه ای خیره شدم
و با سکوت لویی فهمیدم اونم همچین حالی داره...

با رها شدن نفس حبس شدش به خودم اومدم قبل از اینکه حرکت کوچیکی ازم سر بزنه لویی مشغول جمع کردن موادی که برای زخمام آورده بود و حتی نمیدونم اینارو چجوری توی این خونه پیدا کرده ، کرد و ایستاد.

قبل از اینکه بهش فرصت دور شدن بدم پرسیدم:
"سوزان کجاست؟"
بدون اینکه روش رو برگردونه ایستاد و جواب داد:
"رفته دیدن دوستش...خارج از شهر."

تازه حرف های سوزان رو راجب سفرش به یاد آوردم
با دومین سوالم باعث بیشتر موندنم کنار لویی شدم:
"کِی برمیگرده؟"
"گفت تقریباً یک هفته می‌مونه"

بدون اینکه اجازه حرف دیگه ای از سمتم رو بده با قدم های بلند به سمت آشپزخونه راهی شد و من تازه متوجه درد غیر قابل تحمل پهلو و شکمم شدم
احمق تو فقط صورتمو پانسمان کردی...

..
..

با وجود درد پهلوم نفس عمیقی گرفتم و توی صورت بخواب رفتش خم شدم.
ناخودآگاه لبخندی رو لبم اومد و تره ای از موهای مشکیش رو کنار زدم در پی یک تصمیم آنی به پایین اومدن و بعد هم به اتاق لویی و سوزان.

چطوره همشو براتون تعریف کنم؟! البته چیز خاصی نیست اما خب، میگم.

بعد از اینکه لویی زخمام رو پانسمان کرد رفت بیرون و من موندم زخم های ملتهب و خونی پهلو و شکمم پس خودم مجبور شدم اونا رو پانسمان کنم.

بعد از دو ساعت چون کندن توی دستشویی تونستم یه پانسمان وحشتناک به استایل بکهیون رو تموم کنم
و زیاد طول نکشید تا لویی با دوتا پیتزا داخل بشه و بعد از خوردن اونا اون بلند شد و به اتاقش رفت؛

منم بعد از تماشای تلویزیون رفتم بالا اما بعد از شروع شدن درد مزخرف پهلوهام اومدم تا مسکن بخورم.

اتفاقی صدای خروپف لویی به گوشم خورد و به اینجا کشوندم اما الآن که اینجام نمی‌بینم خرناس بکشه! خیلی عجیبه!

دستم رو جلوی صورت لویی گرفتم و چند بار تکونش دادم اما اون بدون هیچ ریکشنی به خوابیدن ادامه داد
اینبار کمی بیشتر رو تکون دادم،

اما اون بعد از اینکه نوچی کرد چرخید و به خوابش ادامه داد واقعا خوابت خیلی سنگینه مرد!

همین یک جمله باعث شکوفا شدن افکار تازه ای توی ذهنم شد و لبخندی به لبم آورد تخت رو دور زدم و به آرومی روش نشستم و با لبخند مشغول تماشای صورت غرق در خواب مرد مقابلم شدم.

بدون تأمل دراز کشیدم و بی هیچ فکر اضافه ای تسلیم خواب و خستگی که به یکباره وجودم رو گرفته بود شدم.
.
.
.
این پارت یکم کوتاه بود نه؟:(
لطفا منتظر ادامه اش باشید.

NEW DAD | CHANBAEKWhere stories live. Discover now