بارون سختی می بارید
هوا طوفانی بود
همه جا تاریک بود
هوای سئول هیچوقت به این بدی نبود اما انگار این شب خیلی فرق داشتته کنار پنجره به هوای دلگیر نگاه میکرد
ترس
غم
همه چیز یا هم در آمیخته بود و آن شب ...... عجیب بود
ته دستش را به شیشه سرد پنجره کشید و زیر لب گفت: باید نجات پیدا کنیمنجات
فرارصدای گریه نوزادی در خانه پیچید
خانه ای که ته مدت ها در آن زندانی بود
ازدواجی که به زندان بدل شده بود
تهیونگ هیچوقت این زندگی و نخواسته بود اما آدم ها کم کم روی اصلی خودشون رو نشون میدن
همسر ته اولش به این بدی نبود اما کم کم زندگی قشنگشون به جهنم بدل شداز بین تاریکی ترسناک خانه بچش و دید که رو تخت توی هال گذاشته بود
بچه زیبایی که کاملا شبیه خودش بوددستش و دراز کرد و پسر کوچیکش و بغل کرد
بچش برای تحمل این مشکلات خیلی کوچیک بود اون فقط دو ماهش بود
حقش نبود این زندگی و داشته باشهباید بچش و فراری میداد
باید از دست اون مرد معتاد و وحشی فرار میکرد مردی که دیگه شبیه همسرش نبود
شبیه انسان هم نبود
اون یک شیطان بود
شیطانی که اگر یه مدت دیگه میگذشت دست به کشتن بچشون هم میزدنگاهی به خونه ساکت انداخت
طبق معمول خواب بود
اون هیولا .....
ته از گفتن اسمش هم میترسید
نگاهی به دری کرد که برعکس همیشه قفل نبود قدم به سمت در گذاشت
کتش هنوز کنار در بود یادش نمیومد آخرین بار کی از این جهنم بیرون رفته بود شاید یک سال پیشکتش و رو سرش انداخت
ترسیده بود
این بار نباید گیر میوفتاد وگرنه مرگ خودش و بچش حتمی بودلحظه ای نباید درنگ میکرد
باید میرفت
کودکش هم ساکت شده بود انگار میفهمید نباید نقشه پدرش و خراب کنهته در و باز کرد و از خونه خارج شد
پا برهنه بود
در و آروم بست و تو خیابون دوید
کتش و رو بچش کشید و زیر بارون شروع به دویدن کرد
از سایه ها میرفت تا دیده نشه
مدام پشت سرش و نگاه میکرد تا مطمئن شه اون هیولا دنبالش نمیادکاملا خیس شده بود صدای گریه آروم بچش و می شنید
پاش درد گرفته بود اما هنوز داشت میدویدچند ثانیه بیشتر نگذشت که حس کرد تو شهری که توش به دنیا اومده و زندگی کرده گم شده
اینجا ......
مطمئن بود قبلا همچین مکانی ندیده بودیه قصر خرابه
تاریک و مخوف
با صدا های عجیبی که از توش میومد
لرزه به تن مینداختته با ترس یه قدم عقب رفت
در بزرگ و میله ای با وزش باد می لرزید
بارون از روی مجسمه های ترسناک هیولا ها پایین میریخت
مثل خون
اینجا .....
کجا بود ؟؟؟؟
جهنم ؟؟؟
یا خونه یه هیولا؟؟؟؟نگاهش و به در برگردوند و دو تا چشم قرمز دید
فرزندش و به خودش چسبونددو تا چشم همچنان نگاهش میکردن
ترسناک و مخوف
ته وحشت زده بود
توان برگشت هم نداشت
توان همه چی ازش گرفته شده بود حتی نمیتونست فریاد بزنه و کمک بخواد
دست سیاه موجود از بین میله ها بیرون اومد
ناخون های بلندش
پوست تیرش
تهیونگ به چشمای قرمزش نگاه کرد و کم کم جلوی چشمش سیاه شداما ....
کسی اون و در آغوش گرفت
هم خودش و هم فرزندش وهمون موجود تقریبا ترسناک با چشمای قرمز خودش و به طرز جادویی بهش رسونده بود
مرد به ته که تو بغلش از حال رفته بود نگاه کرد
حس عجیبی بود
یک انسان بعد از این همه سال به اینجا اومده بود
البته که شیطان تون و آورده بود
خودش با پای خودش نیومده بود
هیولا نیشخندی زد و ته و پسرش و بردخوووووووب اینم داستان جدید
من سمام اینم فیک جدیدمه
گفتم شاید من و نشناسیدچند تا نکته بگم اینکه این داستان بعد ده روز یا دو هفته آپ میشه
# هپی انده
# امپرگه
#یکم خشن و ترسناکه
# بی دی اس ام نیست
# اسمات خواهد داشت
# فلاف ملاف نداره کمدی یا طنز هم نیستقرار نیست نصفه ول بشه هر جوری باشه تمومش میکنم
اپش هم منظم خواهد بود
انپاب نمیشه خیالتون راحت
منتظر نظرتون هستم
آپ کردن این داستان به نظر شما بستگی داره و البته که به تعداد ووت هاتون
امیدوارم همراهم باشید تا بتونیم این داستان قشنگ و ادامه بدیم
خیلی دوستون دارم مراقب خودتون باشید 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖 💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖💖
![](https://img.wattpad.com/cover/259188044-288-k88328.jpg)
BINABASA MO ANG
kookv scary night [ Completed ]
Fanfictionشب ترسناک🍸 کاپل: کوکوی تهیونگ بچه کوچیکش و برداشت و از خونه بیرون دوید بی هدف زخمی ترسیده نا امید فقط برای نجات بچش از شوهری که یک هیولا بود اما...... تو اون شب ترسناک و طوفانی تهیونگ پا به قلمرو یک هیولا واقعی گذاشت هیولایی که انسان بود اما...