با تعجب به اون مرد نگاه کرد. چرا انقدر مطمئن حرف میزد؟ مگه دلیل مرگ اون پسر خودکشی ثبت نشده بود؟
"ک.. کمکم کن"
نمیدونست چی باید بگه. پدر اون پسر رو درک میکرد و از طرفی احتمالا مثل همیشه این حرفا به خاطر شوک و درد زیاد و ناگهانیای بود که بهش وارد شده. اونقدر از این داستانا دیده بود که تقریبا عادی شده بود. چقدر مضحک که همه آدما مثل هم بودن. انقدر که میشد پیش بینی کرد قراره چه ریکشنی نشون بدن.
با دلسوزی به پیرمرد نگاه کرد و آبمیوه رو سمتش گرفت.
"لطفا این رو بخورید تا حالتون بهتر بشه بعدش صحبت میکنیم. اینجوری بهتر نیست؟"
"توام مثل بقیه فکر میکنی دیوونه شدم نه؟"
سریع سرش رو تکون داد.
"نه نه اصلا... فقط"
حرفش رو ادامه نداد چون جوابی نداشت. از پیش پیرمرد بلند شد. دوست شاید قدیمی و صمیمیش به سمتش اومد.
"جنازه رو دیدی؟"
"نه ولی حال کسایی که از نزدیک دیدنش اصلا جالب به نظر نمیومد!"
"خب طبیعیه دیدن جنازه همچینم چیز جالبی نیست"
"خب در واقع... میگن خیلی ترسناک و غیر طبیعی بوده"
"اوه جذاب شد. و خب چرا؟"
"میگن اون جنازه یه لبخند خیلی ترسناک داشته جوری که انگار نمرده و فقط خوابیده و یه خواب خیلی قشنگ و شایدم خنده دار می دیده و هر لحظه ممکن بوده از خواب بیدار شه و چشماشو باز کنه و-"
"گهگه فکر کنم زیاد فیلم نگاه میکنیا. مغزتم چه خوب کار میکنه میتونی راحت یه کتاب بنویسی مطمئن باش خیلی معروف میشی منم حتما کتابتو میخرم!"
کون چشم غرهای بهش رفت.
"در این که شکی نیست ولی خب این چیزیه که همه میگن به من چه اصلا خودت میخواستی بیای ببینی! راستی بابای پسرِ چی میگفت؟"
"مثل همیشه میگفت کشتنش و خودش نمیخواست بمیره و از این چرت و پرتا"
"دوباره..."
هنوز وارد خونه نشده بود و نمیدونست دقیقا چه اتفاقی افتاده. فقط میدونست یه پسر خل و چل که همه به همین خل و چلیش میشناختنش ساعت چهار صبح پاشده رفته حموم و همونجام لطف کرده مرده و دوباره بعد از سه روز بی خوابی بیدار نگهش داشته! و حالام پدرش ادعا میکنه که مطمئنه پسرش به قتل رسیده در حالی که تقریبا واضحه خودکشی بوده و قرار بود به زودی پرونده بسته شه و با شناختی که از همکاراش داشت هیچکس قرار نبود به خزعبلات اون پیرمرد گوش کنه و خودش رو تو دردسر بندازه. مثل همیشه پلیس فقط اسمش پلیس بود و قرار نبود در خدمت مردم باشه!
"میشه لطفا حرف بزنیم؟ حالم بهتره"
همون پیرمرد خسته بود.
"البته. بذارین حقیقت رو بگم... تقریبا همه خانواده ها بعد از مرگ فرزندشون همینو میگن مخصوصا وقتی خودکشی بوده باشه و خب اولین بار نیست که همچین چیزی میبینیم و... بذارین اینم بگم که قرار نیست کسی به حرفای شما اهمیت بده چون هیچکس دنبال دردسر اضافه نیست اونم این موقع از سال... میدونین همه میخوان پرونده ها رو زودتر از سرشون باز کنن. ولی خب من اینجام که حرفاتون رو بشنوم!"
نمیدونست چرا داره این حرفا رو میزنه اونم کسی که هیچوقت یه پرونده درست حسابی رو دستش نداده بودن و به عنوان بازیگوش ترین و تنبل ترین عضو شناخته شده بود! 《شاید یکم هیجان برای زندگی بد نباشه نه؟》
میخواست به اون پیرمرد کمک کنه تا قاتل خیالی و شایدم واقعی پسرش رو پیدا کنه! البته که احتمالا آخرش قرار بود به هیچ برسه و پرتش میکردن بیرون ولی چرا بازم میخواست همین کار رو بکنه؟