عشق قدیمی

431 100 12
                                    

جکسون_قرارمون این نبود بوم!

زن آهی کشید و با خودکار توی دستش بازی کرد:
بوم_به هر حال اون پدرمه جکسون. هر چقدر که عوضی باشم نمیتونم از آخرین خواستش قبل از مرگش بگذرم.

جکسون با عصبانیت به بوم خیره شد و دست هاش رو مشت کرد:
_نه برای تو و نه برای من مهم نیست که بعد از این ماجرا تهیونگ چه حسی به تو پیدا میکنه. ولی اینکه تهیونگ از من بیشتر از قبل متنفر میشه مهمه.

بوم_برای تو مهمه نه من.

جکسون با حرص به چهره ی خونسرد و پر از آرامش بوم نگاه کرد و خواست چیزی بگه که بوم اجازه نداد:
بوم_جکسون اینقدر خودت رو گول نزن. تهیونگ ازت متنفره و مقدار این تنفر چیز کمی نیست که بخوای نگران بیشتر شدنش باشی.

جکسون سری به نشانه تاسف تکون داد و لب زد:
جکسون_میرم پیش تهیونگ.

بوم شونه ای بالا انداخت:
بوم_به هر حال کشتی آماده است و امشب قراره خیلی خوش بگذره پیشنهاد میکنم عروسکت رو برای شکنجه ی روحی امشب آماده کنی.

*******************

جونگکوک نفس عمیقی کشید و عکس رو جلوی پدرش گذاشت:
_نظرت درباره ی این چیه بابا؟

جئون سعی کرد جا خوردگیش از دیدن اون عکس که توسط جونگکوک جلوش گذاشته شده بود رو کنترل کنه:
جئون_چی میخوای بدونی پسرم؟

جونگکوک نفسی گرفت و مستقیم به پدرش نگاه کرد:
_ارتباطت با افراد داخل عکس؟

جئون خیره به بخاری که از فنجون قهوه اش بلند میشد جواب داد:
جئون_دوست بودیم. فکر نمیکنم چیز عجیبی باشه جونگکوک.

جونگکوک کلافه از نگرفتن جوابی که میخواست، سری تکون داد و صاف نشست:
_اتفاقا خیلی عجیبه پدر. چهار نفر توی این عکسن که هر کدوم یه عنصر رو کنترل میکنن. یکی از این چهار نفر پدر منه. دو نفر از این چهار نفر به طرز مشکوکی کشته شدن. نفر سوم مدتیه که غیب شده و مشخص نیست زنده است یا مرده و نفر چهارم....اون پدر منه!

جونگکوک مشکوک نفسش رو بیرون داد و با لحن تندی حرفش رو ادامه داد:
_چه ارتباط لعنتی اینجا وجود داره؟ چرا باید توی این عکس اینطوری پادشاه قبلی یونیون رو نگاه کنی؟ و چرا از این عکس فقط یه نفره که در امانه و هنوز اتفاقی براش نیوفتاده؟ بابا....نگو که....

جئون_نه جونگکوک. من توی این قضیه هیچ نقشی ندارم. باور کن.

جونگکوک خیره به عکس روی میز سرش رو تکون داد:
_میشنوم.

جئون با استرس به چهره ی جدی و کلافه ی پسرش نگاه کرد و نفسی گرفت.

جئون_ما چهار نفر از بچگی با هم دوست بودیم. ده سونگ‌ از همون بچگی از هممون کوچولو تر و ظریف تر بود. درست بر عکس برادرش چان سونگ.
همه از همون اول روی آواتار بودن چان سونگ حساب کرده بودن و هیچ کس فکرش رو هم نمیکرد ده سونگی که همیشه نیاز به مراقبت و توجه داشت آواتار آینده ی یونیون باشه. برای همین بود که محدودیتی برای اومدن ده سونگ به ماریو وجود نداشت. حتی پدرم با پدر ده سونگ صحبت کرده بود برای اینکه ده سونگ ملکه ی آینده ماریو بشه.
چون...چون من و ده سونگ عاشق هم بودیم‌. اما...همه چیز بعد از اینکه مشخص شد ده سونگ آواتار آینده ی یونیونه به هم ریخت‌. چیزی که واضحه اینه که آواتار ها نمیتونن با هم باشن و این قانون باعث جدایی همیشگیه من و ده سونگ شد. ده سونگ به جای چان سونگ ولیعهد اعلام شد و پادشاه های ماریو و یونیون تصمیم گرفتن تا وقتی که هر کدوم از ما پادشاه نشده و ازدواج نکرده، رفتنمون به پادشاهی مقابل ممنوع باشه. این موضوع به هر دومون آسیب زد. ما رو توی سن پونزده سالگی از هم جدا کردن و من بعد از اون هرگز ده سونگ رو ندیدم. و قضیه مرگ ده سونگ و چان سونگ، من هنوزم دنبال قاتلشونم. نمیتونی اینطوری من رو قضاوت کنی جونگکوک.

جونگکوک شوکه از حقیقتی که فهمیده بود بلند شد و بعد از متاسفمی که زمزمه کرد، از اتاق خارج شد. ذهنش به شدت مشغول بود اما نمیتونست یه گوشه بشینه تا افکارش رو مرتب کنه تهیونگ توی خطر بود و باید زودتر پیداش می کرد.

******************
Jimin's pov

اون واقعا پیش خودش چی فکر کرده؟ من اونقدر بدبختم که در مقابل طعنه هاش سکوت کنم؟ من کوتوله ام؟ فکر کرده خودش زرافه اس؟ آه اون خودش همقد منه اونوقت به من میگه کوتوله. دلم میخواد....

*اتفاقی افتاده جئون؟

با شنیدن صدای وزیر از خود راضی یونیون سرم رو بالا آوردم و به قیافه مسخره ی حق به جانبش خیره شدم. اون همین الان به من گفته بود کوتوله و حالا ازم میپرسه چی شده؟

با حرص بلند شدم و دستامو مشت کردم:
×یااا.جناب مین فکر کردی خودت چند سانت قد داری که منو اینطور مسخره میکنی؟ تازه به نظر میرسه من قدم از تو بلند تر باشه پس با این حساب اونی که کوتوله اس شما هستی آجوشی نه من.

با دیدن قیافه سرخ شده از خشمش نفس عمیقی کشیدم و با پوزخندی نگاهش کردم:
×شما ناسلامتی وزیر یه مملکت هستید جناب. شأنتون پایین نمیاد اگه با به قول خودتون بچه ی کوتوله ای مثل من کل کل کنید؟

مین با اخم های در هم بهم نزدیک شد. دستشو پشت کمرم گذاشت و منو به خودش چسبوند. دستامو برای ایجاد فاصله روی سینه اش گذاشتم و فشاری وارد کردم اما یه ذره هم تکون نخورد که هیچ، منو به خودش نزدیک تر هم کرد.

با اخم به پوزخندش خیره شدم:
×هی داری چه غلطی میکنی؟ ولم کن.

سرش رو کنار گوشم آورد و نفسش رو روش خالی کرد. با دیدن لرز محسوس بدنم، پوزخندش عمیق تر شد:
*از این به بعد جواب زبون درازی هات رو نمیدم کوچولو. میدونی برای این که شأنم بخاطر حرف زدن باهات پایین نیاد، جوابت رو نمیدم. از این به بعد از روش جالب تری برای خفه کردن اون صدای خوشگلت استفاده میکنم. صبر کن...مثلا بوسیدن لبای درشتت چطوره؟ به نظر خوشمزه میان.

با چشمای گرد شده به چشمهای لعنتیش که به لبام خیره بود نگاه کردم. اون الان چی گفت؟ به سرعت خودم رو از بغلش بیرون کشیدم که اونم مقاومتی نکرد و دستهاش رو عقب کشید. با عصبانیت دستم رو بالا بردم تا بهش سیلی بزنم که به سرعت مچ دستم رو گرفت و منو به طرف خودش کشید. با دست دیگش چونم رو محکم گرفت و صورتم رو جلو کشید.

*برای شروع این اولیش عزیزم.

با حس لبای داغش روی لبام چشمهام تا حد ممکن گشاد شد اون داشت منو می بوسید؟ من چرا قلبم تند میزنه؟

با عقب کشیدنش، با بهت دستم رو روی لبهام گذاشتم.
*دفعه بعد بوسه ی خیس تری بهت تحویل میدم عزیزم. باید اعتراف کنم لب هات واقعا خوشمزه ان.

تا اومدم چیزی بگم و بخاطر این حرکتش باهاش دعوا کنم به سرعت غیب شد و منو با اولین بوسه ی زندگیم تنها گذاشت.لعنت بهت مین یونگی عوضی. اون اولین بوسم بود.

*******************
ووت و کامنت یادتون نره.

لاو یو لاولیز💖

My AvatarWhere stories live. Discover now