E00

901 115 9
                                    

روز‌های آخر تقریباً کنترل حرکات دست و پاهاش رو از دست داده بود. انگار که خواب بوده باشه، در حال دیدن یک کابوس! دست‌هاش التماس کمک میکردن. حتیٰ طبیب هم کاری از دستش بر نمیومد. اون روی تخت سلطنتی طلایی رنگش دراز کشیده بود، لاغر اندام و ضعیف‌تر از همیشه. چشمهاش تمنای بسته شدن میکردن، اما انگار توان بسته شدن نداشتن. هیچکس حق ورود به اون اتاق رو نداشت. بجز آقای جونز و طبیب. چند روزی بود که دیگه حتی بقیه خدمه‌ی خونه هم اجازه ورود نداشتن.
طبیب احتمال میداد اون لحظات آخرش رو میگذرونه.
از صمیم قلب میخواست فرزندانش رو فقط برای آخرین بار در آغوش بگیره، حسی که نمیزاشت دست از اون دنیا بکشه، لحظه‌ای دیدن اون‌ها بود.
آقای جونز دست سرد و لرزونش رو تو دستش گرفت و بوسه‌ای بهش زد، چونه‌اش از بغض میلرزید، اشک تو چشمهاش حلقه زده بود و هر آن ممکن بود دیگه توانایی جلوگیری از گریه کردن کنار همسر بیمارش رو از دست بده.
دلش برای شنیدن دوباره‌ی اون صدای لطیف و آروم تنگ شده بود، صدایی که مثل پرواز قاصدک تو حیاط خونه بود، وقتی با فرزندانشون مشغول بازی بود و میخندید.
و حالا، چطور به دختر‌ها و پسرش بگه که مادرشون، داره از اینجا میره!
1930.23.9

Insomnia / بی‌خوابی Where stories live. Discover now