E21

177 50 7
                                    

با کمک متیو آروم آروم صندلی چرخ داری که جفری روش نشسته بود رو از پله ها پایین آوردن، دیدن همچین شرایطی برای ته یونگ خیلی سخت بود، جفری، کسی که از بچگی باهاش بزرگ شده بود حالا که دیگه روزای آخرشو میگذروند روی صندلی چرخ دار باید مینشست... با این حال نباید خودشو میباخت، حالا که میدونست این کاراش جفری رو ناراحت می کنه، تمام تلاششو می کرد تا خودشو قوی نشون بده. به هر حال، یه روزی، به اندازه کافی وقت داشت تا بجای این روزایی که جلوی اشکاشو گرفت، گریه کنه!
مارگاریت پتوی نازکی رو، روی پای جفری انداخت تا سردش نشه، لب دریا همیشه باد خنکی می وزید و برای جفری که حسابی ضعیف شده بود، خوب نبود که بدون چیزی که گرمش کنه بره اونجا.
متیو دوباره با ته یونگ کمک کردن تا صندلی چرخ دار جفری رو از پله های در ورودی خونه هم پایین ببرن، و دیگه فضای باغ تا در اصلی خونه بود، که سطح صافی داشت و ته یونگ میتونست به تنهایی صندلی چرخ دار جفری رو ببره.
آقای جونز که بالای پله ها ایستاده بود گفت: مراقب باشید!
ته یونگ: بله، چشم! فعلا خداحافظ.
متیو لبخند مهربونی بهش زد و به جفری نگاه کرد: خوش بگذره ارباب جوان.
***
با تمام توانش وزن جفری رو تحمل می کرد، جفری به شدت میخواست روی شن بشینه و ته یونگ هم نمیتونست این درخواستشو نادیده بگیره.
با هر تلاشی بود موفق شد جفری رو بنشونه روی شن های ساحل، خودشم کنارش نشست و دستشو پشتش گذاشت تا تکیه گاهش باشه.
جفری با چشمایی که از بیخوابی طولانی مدتش دیگه حسابی قرمز شده بودن به دریای مواج رو به روش نگاه کرد.
بالاخره می تونست خداروشکر کنه که دفعه ی قبلی که اومده بود، آخرین بارنبوده. اما حالا مطمئن بود این آخرین باره!
-: ممنونم...
ته یونگ نگاهشو از دریا گرفت و به جفری نگاه کرد: کاری نکردم!
جفری همونطور که به دریا خیره بود گفت: ته یونگ... ببخشید... که... دوستت... دارم...
ته یونگ با غم نگاهش کرد، اینکه بخواد بخاطر احساساتش غذر خواهی کنه دیگه خیلی زیادی بود، و تحملش برای ته یونگی که چندین روز بود بزور خودشو قوی نشون داده بود خیلی سخت بود.
دستشو دور کمر جفری حلقه کرد و بهش نزدیک تر شد، همونطور که به نیم رخش خیره بود گفت: نیازی به گفتن ببخشید نیست، من خوشحالم که دوستم داری و دوستت دارم.
جفری سرشو به آرومی برگردوند سمت ته یونگ که تو چند سانتی متریش قرار داشت، با عشق نگاهش کرد: واقعا؟... واقعا... خوشحالی؟...
ته یونگ سرشو به نشونه ی مثبت پایین داد و در همین حین بغضشو به سختی قورت داد: آره، خیلی خوشحالم.
و تمام جراتشو جمع کرد تا برای اولین و آخرین بار این کارو انجام بده، فاصله ی چند سانتی متری بینشون رو پر کرد و لب هاشو روی لب های خشک جفری گذاشت و بوسه ی آرومی روش زد.
برای لحظه ای پلکای دوتاشون روی هم رفت و قطره اشکی از چشماشون پایین چکید، عاقبت این احساساتشون، خیلی غمگین بود. حتی این اولین بوسه اشون هم بوی جدایی میداد.
***
برگه رو روی میز سمت آقای جونز گرفت: قسمت پایینی رو امضا کنید.
آقای جونز روان نویس روی میز رو تو دستش گرفت و امضا کرد.
وکیلش برگه رو از روی میز برداشت و بعد از چک کردن نهاییش اون رو تو کیفش گذاشت: دیگه تمام مراحلش تموم شده، ولی هر وقت بخواید میتونید درونش تغییراتی ایجاد کنید.
آقای جونز از جاش بلند شد: خیلی ممنونم، امیدوارم بعد از مرگم همه ی نوشته هام به درستی اجرا بشه.
-: البته که اینطوره، تمام بند های وصیت نامه ی شما به درسی اجرا میشه، البته به امید اینکه سال های طولانی در کنار خانواده اتون زندگی خوبی داشته باشید!
***
در اتاقشو آروم و بی صدا از داخل قفل کرد، روی تختش نشست و دفترچه خاطراتی که چند روز پیش پیداش کرده بود رو برداشت، تصمیم داشت تمام نوشته هاشو بخونه، میدونست خوندن خاطرات یه فرد دیگه کار درستی نیست، ولی تو این شرایط باید تا جایی که می شد درمورد همه چیز بدونه.
دفترو باز کرد و از خط اول شروع به خوندن کرد. صفحه به صفحه که جلو تر می رفت بیشتر شخصیتی که اون خاطرات رو نوشته براش آشناتر به نظر میومد.
به ساعت کنار تختش نگاه کرد، دو ساعت تمام بود که داشت خاطرات اِری رو میخوند.
دستاشو روی چشماش کشید تا بتونه یکم دیگه هم بیدار بمونه، صفحه ی بعدی رو ورق زد و با خوندن تاریخ و عنوان اون خاطره چشماش از تعجب گرد شد.
" 1922.21.07 ، ازدواج من و رابرت "
ته یونگ خوب میدونست رابرت اسم کوچیک آقای جونزه، ولی نمیدونست چرا اسمش تو خاطرات یه فرد کره ای به اسم اِری اومده. با فکری که به ذهنش رسید حتی خودش هم برای لحظه ای شوکه شد.
اگر این دفترچه خاطرات، خاطرات مادر جفری بوده باشه، پس یعنی اون کسی که صفحه های قبل به عنوان "عشقم" خطاب شده بود و دوتا دختر از همسر قبلیش داشت. آقای جونز بود؟ جولیا و جانت اون دوتا دختر بودن؟ پس برای همین...
دفترچه رو بست و با بهت به دیوار اتاقش خیره شد، باور اینکه جانت و جولیا خواهر های نانتی جفری باشن براش سخت بود، اونا چندین و چند سال تو این خونه باهم زندگی کرده بودن، هیچ رفتاریشون شبیه خواهرای ناتنی نبود...
دلش برای مادر جفری می سوخت، اون زن بیچاره، پس اینطوری زندگیشو با آقای جونز شروع کرده بود، پس جفری، پسر همسر دوم آقای جونز بود.
چیزی که انگار کسی درموردش نمیدونست!
***
طبق قولی که به جفری داده بود باید کتابشو بجاش مینوشت، و امشب باید درمورد روزی که گذروندن مینوشت، دریایی که جفری برای آخرین بار دید، نمیدونست باید درمورد اون بوسه هم چیزی بنویسه یا نه. ولی ترجیح داد درموردش حتی اشاره ای هم نکنه. اون یه کتاب بود، قرار بود خیلیا در آینده بخوننش، و هیچ دلیلی نداشت درمورد بوسه ی اون و جفری چیزی بدونن.
روان نویسو برداشت و شروع به نوشتن کرد.
صفحه ی جدید با عنوان جدیدی شروع شده بود.
" انتهای مسیر "
حالا که جفری پیشش نبود، میتونست به راحتی گریه کنه و همراهش درمورد امروز هم بنویسه. واقعا خواننده های آینده ی این کتاب باید تحمل بالایی داشته باشن، چطورمیتونن همچین نوشته های دردناکی رو بخونن، نوشته های کسی که مرگ انتظارشو میکشه...
" اون دیگه نمیتونه دستاشو درست حرکت بده، در واقع شاید دیگه نمیتونه حرکتشون بده. صحبت براش سخت شده، وقتی میخواد حرف بزنه، زمان زیادی میبره تا یک جمله رو به اتمام برسونه. ولی با این حال، اون هنوز اینجاست، هنوز این فرصت رو دارم که در کنارش باشم.
من ته یونگم!
شاید این فصل آخر این کتاب باشه، یه فصل عجیب و دردناک. دلم میخواست هرگز کتابش، به این شکل به فصل آخر نرسه اما حالا من، دارم درمورد جفری ای مینویسم که روز به روز به انتهای مسیر نزدیک و نزدیک تر میشه.
ازم خواست حتما درمورد امروز تو کتابش بنویسم.
امروز برای آخرین بار، دریا رو دید... نمیدونم به کار بردن واژه ی آخرین بار درسته یا نه ولی، طبق چیزی که ازش خبر دارم این آخرین بار بود. جفری از بچگی عاشق دریا بود، همیشه باهم میرفتیم و کلی بهمون خوش میگذشت، حتی یه بارم بدون اینکه حداقل پاچه ی شلوارمون خیس نشه برنمیگشتیم خونه. اما امروز، جفری حتی توان نشستن روی شن های ساحل هم به درستی نداشت، میدونستم دلش میخواست حتما پاهاشو تو آب بزاره، میدونستم چقدر دلش میخواست به دریا نزدیک تر بشه. ولی هیچکدومش شدنی نبود. با این حال، شاید یکمی با فاصله ی بیشتری نسبت به گذشته بود، ولی اون تونست دریارو ببینه. "
***
سرش روی بالشت بود و به کمر روی تختش که دیگه داشت به خونه اش تبدیل میشد دراز کشیده بود، نگاهش به سقف اتاقش بود، شاید میتونست تا چند روز پیش دستاشو یکمی هم که شده تکون بده ولی حالا، مثل پاهاش دیگه دستاش هم تکون نمیخوردن، حس میکرد از انتهایی ترین قسمت انگشتای پاش روز به روز بی حسی و فلجی به قسمت های بالایی منتقل می شد. صداش گرفته تر از قبل بود، توانایی نداشت کارای شخصیشو انجام بده و ته یونگ باید همیشه کنارش می بود و بهش کمک می کرد. دقیقا عین یه نوزاد!
لباس هایی که قبلا همه اندازه اش بودن حالا تو تنش زار میزدن، صورتش به شدت لاغر شده بود، دیگه اون جفری سابق نبود، دیگه هیچیش شبیه گذشته نبود. این آینده ای نبود که همیشه تصورش می کرد. اون الان باید برای ترم جدید دانشگاه اش حاضر می شد و به لندن می رفت.
تنها آرزویی که میتونست داشته باشه این بود که حداقل ته یونگ تا لحظه ی آخر کنارش باشه و مجبور نشه بخاطر دانشگاه اونو تنها بزاره. اگر این اتفاق میوفتاد، دیگه زنده موندن حتی برای چند روز بیشتر بی فایده بود!
همین حالا هم تمام وجودش تمنای مرگ داشتن تا راحت شه، میخواست بمیره، الان دیگه به جایی رسیده بود که مرگو از خدا میخواست، داشت ذره ذره به یک مُرده شباهت بیشتری پیدا می کرد اما همچنان زنده بود، کاملا فلج شده بود، میتونست به وضوح کاهش وزن شدیدشو حس کنه و حالا دیگه قدرت تکلمش هم داشت از دست میداد، بعد از اون دیگه حتی نمیتونست جمله ی "دوستت دارم" رو هم به ته یونگ بگه...
***

Insomnia / بی‌خوابی Where stories live. Discover now