Part 3

1.8K 483 17
                                    

پشت پیشخون نشست و به یه نقطه خیره شد.
کل دیشب رو نخوابیده بود و چشماش به شدت میسوختن ، پلک های نازکش باد کرده بودن و قرمز بنظر میرسیدن.
سرشو پایین انداخت و خمیازه کشید اما بخاطره خشک بودن لباش بلافاصله پاره شد و رد های عرضی رو لباش شکل گرفت. سرش رو بالا گرفت و با چشم های اشکی به ساعت نگاه کرد ، هشت شب بود.
انگاری هرچقدر زمان میگذشت قلبش بی تاب تر می تپید.
چانیول کنارش جا خوش کرد: بنظرت دیدن یه مرد قد بلند با موهای شلخته و پوست برنزه و لبای پفکی اونم دیر وقت تو خونت و بعد خوابیدن باهاش طبیعیه؟
چانیول با چشم هایی که گرد شده بودن سمت سهون چرخید: این اتفاق برای کی افتاده دقیقا؟ تو؟
سهون سرش رو به نشونه ی مثبت تکون داد: وات د فاعک؟ تو با کی خوابیدی سهون؟
اما اون به کل فراموش کرده بود که چانیول یه طور دیگه برداشت میکنه.
خنثی نگاهش کرد اولین بار بود که موضوعی رو با کسی به اشتراک میزاشت و کمی احساس میکرد از محیط امنیت خودش خارج شده میخواست عقب بکشه و به چانیول بگه که فراموشش کنه اما یکم دیر شده بود چون اون پسر به این راحتی ها قرار نبود بیخیال بشه: نه منظورم اون خوابیدن نیست همون بغل رو میگم.
چانیول به رون سهون اروم ضربه زد: از کی تاحالا خوابیدن همون بغل کردنه؟
سهون هوفی کشید: چون خوابیده بودیم و تو اون حالت...بغلش کردم یعنی بغلم کرد. من نمیدونم چیشد چون هنوزم مطمین نیستم که واقعی بوده باشه.
اهی کشید و تلخ خندید: شاید از خستگی زیاد توهم زدم اما یول من راضیم هر شب از این توهما بزنم.
به چهرش نگاهی انداخت: حالا یارو اونجا چیکار میکرد؟
سهون از جاش بلند شد: خونه جدیدمون یکم وضعیتش داغونه اومد بود برای تعمیرات.
این که سهون توهم زده باشه از نظر چانیول دور از انتظار نبود به هرحال اون خیلی کار میکرد و شاید خستگی زیاد این بلارو سرش اورده بود.
سهون مدام به ساعت نگاه میکرد نکنه دقیقه ها هم باهاش لج کرده بودن؟
انقدر لباش رو از داخل جویید تا مزه ی تلخ خون تو دهنش پخش شد.
دیگ تحمل نداشت گوشیش رو از جیبش در اورد و شماره ی مادرش رو گرفت.
بعد از چند تا بوق صداش تو گوشش پخش شد.
میخواست مطمئن شه که هنوز خبری از اون مرد نیست و دیشب فقط ساخته ی ذهن مریض خودش بوده.
نیومده بود و سهون کم کم داشت باور میکرد که وجود خارجی نداشته.
قدم های چانیول خیلی بلند بودن اما این بار انگاری سهون بیشتر عجله داشت و حتی از اون هم سریع تر راه میرفت.
با عجله خودش رو به خونه رسوند و با دیدن مادرش تو آشپزخونه با سلامی کوتاه تو اتاقش رفت.
نه نبود.
نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت؟ باید به حال خودش گریه میکرد؟
سرش رو بین دستاش گرفت و زیر لب زمزمه کرد: میشه فقط دو دقیقه اروم باشی و فکر نکنی؟ لطفا.
خودت خسته نمیشی از این همه فعالیت؟ بخدا من میشم.
هودیش رو در اورد و زیرش چند تا لباس دیگ پوشیده بود تا جلوی سرما رو بگیره دونه دونه درشون آورد و از شرشون خلاص شد.
به جایی که دیروز اون مرد رو دیده بود چشم دوخت.
سهون از آدما متنفر بود حتی نبودشون هم براش فرقی نمیکرد این اولین بار بود که میخواست اون مرد واقعی باشه.
تو آینه به خودش نگاه کرد تیشرت تو تنش بدجور لق میزد و پوست سفیدش بیشتر رنگ پریده بود.
مامانش همیشه میگفت تو سفید ترین بچه ی رو زمین بودی.
موهای پر کلاغیش رو بهم ریخت و شلوارش رو در آورد روش رو از آینه گرفت و سریع عوضش کرد.
اصلا دلش نمیخواست نگاهش به اون زخم ها بیوفته.
در کمدش رو باز کرد که با شنیدن صدای پشتش قلب کوچیکش لحظه ای توانایی پمپ کردن خون رو از دست داد: دیر کردم.
سهون به لباس های تو دستش چنگ زد و سمت صدا برگشت.
فاعکی زیر لب گفت و چشماش رو روی هم فشار داد: بازم ترسوندمت؟
سرش رو به نشونه منفی تکون داد و سریع وسایلاش رو تو کمدش چپوند.
سهون سرشو پایین انداخت و پلکاش رو روی هم فشرد و دوباره به مرد نگاه کرد.
نزدیکش شد و کاپشنش رو گرفت جونگین دوباره به چشمای سهون نگاه کرد.
اون هم متوجه ی تورم و خستگیش شد ، اخم کمرنگی کرد و استیناش رو بالا داد.
میخواست خم شه و اون پلکای لطیف رو ببوسه: واقعا کم میخوابی.
پشت دستش رو روی پلکش کشید که باعث شد هیسی بکشه و اشک تو چشم هاش جمع شه.
جونگ مچ سهون رو گرفت و از چشماش دور کرد: من وقتی شب ها خوابم نمیبره قرص میخورم بنظرم بهتره یه سر به دکتر بزنی.
باشه ای گفت و بعد از اویزون کردن کاپشنش از اتاق خارج شد تا جونگین کارش رو بکنه.
مادرش میز رو آماده کرد ، ظاهرا سوپ قارچ بود و درسته که سهون تمایلی به سوپ نداشت اما طبق معمول سکوت میکرد و با لبخند ازش تشکر میکرد.
رو به روی مادرش نشست و قاشقش رو پر کرد و گذاشت تو دهنش انقدر گشنش بود که نفهمید چطور یه بشقاب رو تموم کرد.
ظرفشو ریز سمت قابلمه ی سوپ هول داد: یکم دیگه.
از لحن بامزه ی سهون خندش گرفت: مامان امروز خیلی خوشگل شدی.
دوباره براش کشید و درحالی که میخورد به پسره نازنینش نگاه کرد: انقدر مادرتو با آرایش ندیدی اینو میگی
سهون لبخند زد: پس واسه پسرت آرایش کردی؟
اوه خوشحال شدم.
از جاش بلند شد و یه بشقاب دیگ آورد: راستی مامان میخوام واسه این آقاهه هم ببرم میشه؟
مادرش سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و سهون بشقاب رو پر کرد.
یاد شام دیشب افتاد ، واقعا فاجعه بود البته خودش اینجوری فکر میکرد.
وارد اتاقش شد و بشقاب رو روی میز گذاشت: بابت دیروز متاسفم یعنی دیشب. نباید پیشنهاد شام میدادم وقتی امادگیش رو نداشتم.
جونگین بعد از تموم شدن کارش دستش رو روی شوفاژ گذاشت: متاسف نباش ، به هرحال من تاحالا چیزی که مزه ی بهشت میده رو نخورده بودم.
بعد از اینکه رو دستش گرمارو حس کرد تمومه ای رو گفت و دستکشش رو در اورد: صبح قبل از کارم بقیش رو خوردم حس خوبی بهم داد.
سهون ذوق کوچیکی تو دلش کرد و لبای زخمیش رو بهم فشار داد.
جونگین متوجهه اون رد های قرمز رو لبای پسر کوچیک تر شد ، قدماشو سمت سهون برداشت و با شستش لب پایینش رو لمس کرد: چرب نگهشون دار.
سهون کمی جا خورد و دوباره قلبش تند تپید.
نمیفهمید آخه چرا باید این حال بهش دست بده اونم واسه کسی که شناختی ازش نداره: باشه...
جونگین میخواست طعم اون لبای صورتی رو بچشه.
حتما فوق العاده بودن.
جلوی خودش رو گرفت و بعد از فشار دادن پلکاش رو هم عقب کشید: سهون بودی درسته؟ دوست داشتم شامت رو بخورم ولی باید برم پسر.
یه قاشق از سوپ رو تو دهنش گذاشت.
سهون باید چی میگفت؟ میشه نری؟ اگه بری پس یعنی بعدش دیگ نمیبینمت؟ اینجوری که نمیشه.
دست هاش رو پشتش قایم کرد و شروع کرد به جوییدن لباش از داخل: باشه پول رو انتقال میدم به حساب.
کاپشنش رو برداشت: میتونی شمارم رو داشته باشی کاری پیش اومد زنگ بزن.
گوشه ی برگه سریع شمارش رو نوشت و سمت سهون گرفت: چه کاری؟
بلافاصه افکارش جیغ زدن " این چ سوال احمقانه ایه؟"
جونگین یه تای ابروش رو بالا داد: هر کاری؟
چه کاری مثلا این بار زنگ بزنه بگه فلان جای خونمون بفاعک رفته؟ اگه میخواست ببینتش باید هر روز یه جای خونشون خراب میشد؟
برگه رو گرفت و به شماره چشم دوخت: ممنون.
جونگین موهای لَخت پسر کوچیک تر رو بهم ریخت و بعد از لبخند کوتاهی از کنارش رد شد.
لبخندی که سهون رو از زمین بلند کرد ، روح زخمیش رو نوازش کرد.
وسط اتاقش نشست و انقدر به شماره چشم دوخت که بالاخره حفظش شد.

Kim SehunWhere stories live. Discover now