THIRTEEN

443 186 63
                                    

زمان حال

سکوت...
در لغت¬نامه¬ی دودِن آلمانِ نازی، چند لغتِ مترادف برای توصیف بهتر این کلمه وجود داشت...آسایش، سکون و آرامش...

جونگین رو نیمکتِ چوبی که در واقع یکی دیگه از اثار ِهنریِ دونگهه محسوب می¬شد نشسته و به تنه¬ی یخ زده و خشنِ تک درختِ گیلاسِ منطقه تکیه داده بود. هر بار اون درختِ تنها رو می¬دید با یادآوریِ جر و بحث های بی پایانِ اینهیوک و دونگهه سرش به دوران می¬افتاد.

به اصرار دونگهه هر شب اطرافِ منطقه قدم میزدند و مزرعه های فلفل، ذرت و کدو تنبل رو پشت ِسر می-گذاشتند و همیشه، بالای تپه¬ی انتهای جاده ستاره ها رو تماشا می¬کردند. هر وقت آسمون ِابری تبدیل به پرده¬ای پنبه¬ای می¬شد و جادو رو پنهان می¬کرد، دونگهه راست می¬ایساد، به کلبه¬ی زیبا و دوست داشتنیشون اشاره می¬کرد و درختِ به خواب رفته¬ی گیلاس رو هدف می¬گرفت. "نگاه کنید...از این فاصله هم پیداست!"

اینهیونک هم چشم می¬گردوند و زیر ِگوش جونگین زمزمه می¬کرد، "کدوم احمقی تو این آب و هوا درخت گیلاس میکاره؟!"

جونگین سعی می¬کرد جلوی خنده¬ش رو بگیره اما گاهی موفق نمی¬شد و دونگهه درست مثلِ گوجه¬های آقای مینهیون از عصبانیت سرخ می¬شد و این تازه اول ماجرا بود.

اینهیوک درباره¬ی مخالف¬های منطقی که با کاشتن ِاون درخت داشت حرف می¬زد و دونگهه تاکید داشت این بهترین تصمیمی بوده که تو زندگی گرفته، حداقل بهتر از قبول درخواست ازدواجِ پسرِ خود رای و لبخندهای لثه ایش!

با یادآوریِ دلیلی که همین الان هم تنها روی نیمکت نشسته به خنده افتاد. دوباره یکی از ماراتن های چند ساعته¬ی داد و فریاد زوجِ تو خونه شروع شده بود و جونگین خیال داشت قبل از کلاس ِبعدی چند دقیقه¬ای سکوت رو تجربه کنه...

بیش¬تر از یک ماه از نقلِ مکان و شروعِ کارش می¬گذشت و جز آخرین باری که رو تخت ِ بیمارستان چشم باز کرد خطری از سر نگذرونده بود.

هوا رفته رفته سرد می¬شد و تمامِ پیش بینی ها خبر از سخت ترین پاییز و زمستان پنج سال اخیر داشت.

بی هوا و غیر ارادی با دستبند ِقرمز رنگِش بازی ¬کرد. دوباره از زیرِ آستین ِپولیورش بیرون دویده و دور ِاحساسات ِخاک خورده¬ی جونگین ¬پیچید و تنگ¬تر ¬شد.

با نفسی عمیق چشم بست و حتی با پریدن ِوی¬وی روی نیمکت حرکتی نکرد.
جونگ-موتور سواری رو دوست داشت، برنده شدن رو نه!

وی وی انگار که منظور ِجونگین رو متوجه شده باشه پارس کرد.
-درسته، درباره¬ی سهون حرف می¬زنم...بار ها بهش گفته بودم...که لازم نیست تو همه چیز بهترین باشه. احتیاجی نیست همه دوستش داشته باشن ولی... اینطوری بزرگ شده بود. به نظرت الان... خوشحاله؟
سوزِ شدیدی از سمت ِغرب به حرکت در اومد و موهاش رو به هم ریخت.

[COMPLETED]•⊱ BEFORE U GO ⊰• (SeKai chanbaek)Where stories live. Discover now