- 𝘗𝘢𝘳𝘵 1: 𝘚𝘱𝘦𝘤𝘪𝘢𝘭 𝘔𝘪𝘴𝘴𝘪𝘰𝘯

2.4K 224 20
                                    

- ماموریت ویژه-

آیس امریکانو رو از دختر مو مشکی پشت پیشخوان گرفتم و پولش رو حساب کردم. جای یکی از میزهای کنار در کافه نشستم و به مردم که داشتن زندگی روتینشون رو می‌گذروندن نگاه کردم اجمالی انداختم.

دوست‌ها با هم می‌خندیدن، زوج‌ها با هم لاس می‌زدن. یک زندگی یکنواخت و کسل کننده. دمی صدادار کشیدم و سرم رو پایین انداختم. همش خسته کننده بود.

نه دوستی دارم نه دوست دختری. خب که چی؟ اصلا به درد من یکی می‌خوره؟
تنها چیزی که الان برام مهمه اینکه پول به اندازه کافی جمع کنم و بتونم از اینجا برم. برم یه جزیره یا یه روستای دور افتاده برای خودم بخرم. جایی که از این دنیای کثیف خودم رو دور کنم. شایدم یه منطقه روستایی که بتونم فقط و فقط خودم توش زندگی کنم. اما قبل اون کارای ناتمومم رو باید اینجا به اتمام برسونم.

از اینکه دورم رو آدم‌هایی که همیشه تظاهر می‌کنن به خوب بودن و خوشحال بودن حالم بهم می‌خوره.

برای گوشیم پیغام اومد. بازش کردم و مسیج رو خوندم.
«واریز به حساب 9325******* مبلغ 2000000
مانده حساب 13753000000»

خوبه....الان نزدیک 14 میلیارد وون پول دارم ولی این‌ها کمه. برای خرید یک منطقه زیادی کمه!

باید قیمتم رو ببرم بالا. این‌بار به خاطر دزدین یه کارت بهم 2 میلیون وون دادن. شاید دفعه بعد باید 6 میلیون بگیرم.

_امروز نماینده مجلس آقای لی مین‌سو به یکی از پرورشگاهای سئول سر زد و برای کودکان اسباب بازی و هدایای زیادی برد. ایشون...»

ناخوداگاه حواسم به اخباری که داخل کافه پخش می‌شد گوش سپردم. هه... کمک؟ آدمی مثل اون؟
همه سیاست مدارها یه مشت اشغالن که قبل رای گیری فیلم بازی می‌کنن. اینم مثل همونه فقط ماسک خوبی زده روی صورتش. خیلی وقته برای آدم‌هایی مثل این کار کردم و می‌دونم در حقیقت چه حیوون‌هایی هستن.

-اون بابای تو نیست توی اخبار رونا؟

+اوه واقعا؟

-واو دختر چقد بابات چقدر توی تلوزیون خوب افتاده. شانس سگ که میگن اینه... خانواده خوب و پولدار زندگی بی‌دغدغه. تو همه چی داری.

+هووم... راستش مطمئن نیستم از اینکه بابام همچین شغلی داره، خوشحال باشم.

-چرا؟ باید از خداتم باشه. دورتو پر خدمتکار و خدمه گرفته که می‌تونی دم به دقیقه بهشون دستور بدی. این کجاش بده؟

+تو جای من نیستی... نمی‌‌بینی اذیت‌هاشو؟ مدام دو نفرو می‌ذاره ریز به ریز کارام رو بهش گذارش بدن. به زور از دست بادیگارد احمقم در رفتم. از این کاراش متنفرم!

-چون بابات خیلی دوست داره. درضمن پدرت همچین شغل خطرناکی داره بایدم نگرانت باشه. خودت گفتی سری پیش حذب مخالف اومدن خونه‌ات ترسوندنت.

᭝‌ 𝐂𝐨𝐮𝐫𝐚𝐠𝐞 𝐒1Where stories live. Discover now