پارت ¹_آغاز واقعیت

858 141 155
                                    

- بعدی رو بفرستید تو!

بدنش با صدای فریاد بلندی که شنید، لرزید و به اطراف نگاه کرد. صفحه ی متحرکی رو روش بود به جلو حرکت کرد و در آهنی با صدای بلندی باز شد.
روبه‌روش کلی آدم با اسلحه و لباس های سیاه ایستاده بودن که به محض باز شدن در، سر اسلحه ها رو به سمتش گرفتن.

- مواظب باشین؛ اون یه بچه ی جهش یافتس!

- به چشماش نگاه نکنید!

- عصبیش نکنید!

هر کدوم حرفی میزدن و هر لحظه سرش با ترس و نگرانی به طرف اون ها برمیگشت. لب های لرزونش رو تکون داد و آروم گفت: میخوام برم خونه...

صدای خنده ی سربازها بلند شد و این بار با صدای بلندی داد زد:
- گفتم میخوام برم خونه!

یک دفعه موج بزرگی از گرما از بدنش رها شد و به تمام کسایی که توی اون اتاق کوچیک بودن، برخورد کرد.

- آتیش افرازه... پسره آتیشه!

کسی از پشت بلندگوها داد کشید و اون رو شوکه تر کرد.
اینجا چه خبر بود؟

***

یک هفته از اومدنش به کمپ میگذشت و حالا متوجه خیلی چیزها بود.
اونطور که از زبون سوهو هیونگش شنیده بود در عرض سه ماه بچه های بالای پنج سال تا هجده ساله علائمی از یه بیماری عجیب رو نشون میدن که برای آدم های معمولی خطرناکه؛ همون اتفاقی که برای اون سربازها افتاده بود.

اون ها به چند دسته از افراد تبدیل میشدن که هر کدوم انرژی بدنش رو به یک شکل آزاد میکردن و تا الان دولت تونسته بود همشون رو به غیر از یک گروه پیدا کنه؛ اون بچه ها به محض شناسایی غیبشون میزد و هیچکس نمیتونست پیداشون کنه!

اونطور که چانیول توی این یک هفته فهمیده بود دولت ها نمیدونستن قراره باهاشون چیکار کنن و هیچ برنامه ای هم براش نداشتن.

اعلام شده بود که اون ها اولین نسل از کسایین که درگیر این بیماری شدن، پس احتمالا به یه مشت موش آزمایشگاهی تبدیل میشدن تا زمانی که جواب همه چیز پیدا بشه.

ناراحت کننده ترین اتفاق برای اغلب بچه ها این بود که اون ها شاید دیگه تا ابد نمیتونستن خانوادشون رو ببینن؛ چیزی که برای چانیول ده ساله زیاد اهمیتی نداشت.

***

"هشت سال بعد"

- شیفت بعد!

سوهو با لبخند دستی به شونه ی چانیول کشید و جاهاشون رو با هم عوض کردن.

- یالا اینجا جای دل و قلوه دادن نیست!

CAMP-S¹ 'ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ'Où les histoires vivent. Découvrez maintenant