پارت ¹⁵_ Oneirataxia

152 59 69
                                    

کیونگسو بار دیگه با حرص بیل رو داخل خاک فرو کرد. خستگی تنها واژه ای بود که براش معنا داشت. از ساعت شش صبح تا حالا که نزدیک ساعت نهارشون بود یه بند در حال کار کردن بود و کاملا جنتلمنانه کارهای کای رو هم برای اینکه بهش فشار نیاد خودش انجام داده بود و اون داشت کارهای سبک تر رو انجام میداد.

- وقت نهاره!
مردی که به نظر سرپرست بخش کشاورزی بود با صدای بلندی گفت و تمام کسایی که مشغول کارهاشون بودن به طرف آلاچیق هایی که با میز و صندلی های چوبی پر شده بودن، رفتن.

- هی رفیق، چطوری؟ اونقدرام بد نیست نه؟ بهمون آسون گرفتن!
کای در حالی که شونه ی کیونگسو رو فشار میداد با سرخوشی گفت و کیونگسو نگاه وحشتناکی بهش انداخت:
- شاید چون داشتی نحوه ی کاشت بذر رو یاد میگرفتی نه اینکه زمین به اون بزرگیو شخم بزنی؟

کای با خنده ی کوتاهی سرش رو پایین انداخت و خودش رو به اون راه زد؛ به هر حال هنوزم مریض بود!

هر دو پشت میز نشستن و بلافاصله کاسه های غذا جلوشون جا گرفت. کیونگسو با ولع به جون غذاش افتاد و کای در حالی که خیرش بود، کاسه ی غذا رو جلو کشید.
- حتما خیلی خسته شدی!

کیونگسو در حال جوییدن غذای توی دهنش سر تکون داد و به اطراف نگاه کرد.
- باید یه کاری بکنیم. از نگهبانا با کسی دوست هستی؟

کای لب هاش رو بهم فشار داد و با غذاش بازی کرد:
- خب... به خاطر اینکه گذشته ی خوبی با زنای کمپ ندارم بر خلاف محبوبیت ظاهریم اینجا کسی دوستم نداره؛ میتونم بگم بهم حسودی میکنن؟

قسمت آخر حرفش رو با کلافگی گفت و کیونگسو یه قاشق دیگه از غذاش رو خورد:
- اوکی، امروز از کای شی یاد گرفتیم که هرگز زیادی جذاب نباشیم و کل زنای جایی که توش زندگی میکنیم رو درو نکنیم!

قسمت آخر حرفش رو با حرص گفت و دوباره قاشقش رو داخل ظرف کوبید. عوضی بی شخصیت؛ نباید اینقدر رک میبود!

- یه آشنا بین اون احمقا پیدا میکنم و حلش میکنم؛ اگر نشد یه حواس پرتی میسازم اما حتما و حتما اون تو رو میبینم، به هر قیمتی که شده!

کای لبش رو به دندون گرفت و شروع به غذا خوردن کرد. اگر کیونگسو اون رویای عجیب رو نمیدید شاید بیخیال موضوع میشدن اما حالا انگار هر دو مطمئن شده بودن که باید به چیزی که داخل اونجاست سر بزنن و بفهمن که دقیقا چیه!

- شاید از بین دوستات کسی رو برای قسمت نگهبانی بذارن اما مطمئنم چون جدیدن برای قسمت ممنوعه نمیذارنشون.

سر کیونگسو با بهت بالا اومد و خیره نگاهش کرد؛ لعنتی، چرا به فکر خودش نرسیده بود؟

CAMP-S¹ 'ᶜᵒᵐᵖˡᵉᵗᵉᵈ'Donde viven las historias. Descúbrelo ahora