hug

778 135 33
                                    

این وانشات مربوط ب مراسم عکسه بالاس امیدوارم دوستش داشته باشین
.
.
.
.
.
دستشو رو انگشتای پسرک گذاشت و نوازش وار حرکت داد با صدای آرامش بخشش صداش کرد
_ ییبو
_لاوم
_چی شده چرا انقد دمغی؟!
کمی تو جاش تکون خورد دستشو از زیر دست جان کشید رو زانوش گذاشت
_چیزی نیست
چند ساعتی از مراسم گذشته بود و تو راه برگشت به خونه بودن به خاطر حال گرفته هر دوشون تصمیم گرفتن با بچها جایی نرن و بقیه وقتو ب خودشون اختصاص بدن
_مطمئنی !؟

جوابی نگرفت پس ادامه داد شاید گفتن این اعتراف خالصانه باعث میشد پسرک غرورشو کنار بذاره و احساساتی ک تو سینش مخفی کرده بیرون بریزه

_راستش واسه منم خیلی سخته ک اینجوری تموم شه میدونی ک این پروژه واسه هر دومون خیلی خاص بود
ولی بیا دیگه بهش فک نکنیم به هر حال این اتفاق باید می افتاد مگه نه؟!
اوهوم گفت سری تکون داد و سعی کرد بغضشو فرو بده
اما انگار چندان موفق نبود
بعد از گذشت چند دقیقه هنوزم نتونسته بود خودشو جم و جور کنه

همون نگاه معصوم تو چشای براقش بود انگار که با یه تلنگر کوچک ممکن بود بزنه زیر گریه و جان ب خوبی اینو میدونست

دستشو دور کمرش حلقه کرد و اونو ب سمت خودش کشید تو گوشش آروم زمزمه کرد

_ییبو همه چی تموم شده بیخیال...
پسرک ک تا اون موقع سرشو تو شیشه ماشین فرو کرده بود و دستشو زیر چونش گذاشته بود سمت عشقش چرخید
در جواب لبخند پررنگ جان لبخند کمجونی زد سرشو پایین انداخت و انگشتاشو تو هم پیچید

این اولین و آخرین همکاریشون بود با وجود شایعاتی که راجب شون پخش شده بود هیچ کمپانی حاضر نبود ریسک کنه و این پسرای شایعه ساز و دوباره در کنار هم قرار بده
اخه از اولم قرار نبود این سریال انقد معروف بشه و در ادامش اون پشت صحنها یکی بعد از دیگری بیرون بیان و رابطه اونارو لو بدن هیچکس فکرشم نمیکرد همچین اتفاقی بیفته حتی خودشون

وگرنه مطمئناً محتاط تر رفتار میکردن تا شاید انقدر براشون دردسر ایجاد نمیشد

_بهم بگو چی اذیت میکنه هوم؟!
دوباره تو گوشش زمزمه کرد
_من الان دلم میخواد محکم بغلت کنم اما خودت میدونی که...
تو ماشینیم و نمیشه پس سعی کن یکم آروم باشی تا برسیم خونه باشه؟!
با صدای گرفته گفت
_هیچوقت نمیتونی...
با گیجی نگاهش کرد
_چی؟؟ منظورت چیه!؟
روشو دوباره سمت پنجره برگردوند و چیزی نگفت
آستینشو کشید تو صورتش خم شد لحنش کمی جدی بود
_ بهم بگو منظورت چیه؟!
در حالی که دوباره ب شیشه زل زده بود و دستش دوباره زیر چونش جا گرفته بود گفت
_ همیشه یه بهونه داری ...
جان کمی فاصله گرفت دستی پشت گردنش کشید هوف کرد
الان متوجه منظورش شده بود در ابتدا فک میکرد ییبو از تموم شدن پروژه وهمکاریشون ناراحت و افسردس اما الان میدونست دلیلش چیز دیگه ایه سعی کرد آروم باشه

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Jun 01, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

آغوشWhere stories live. Discover now