رشتههای نور خورشید تن جیمین را هدف قرار داده بودند و قطرههای ریز و درشت عرق، نمایی براق از پوستش به نمایش گذاشته بودند .
گرما هرگز چیزی نبود که به آن عادت کند و رسیدن فصل بهار و تابستان برابر بود با مرگ موقت او .کیسهٔ کنفی سنگینی که محتوایش نامشخص بود را روی دوش خود قرار داده بود و به سمت بخش تولیدی کارگاه شاهی حرکت میکرد .
احساس گرسنگی بسیار او را عذاب میداد؛ اما باید شکیبایی میکرد؛ زیرا کار اضافه در زمانی که دیگر بردهها مشغول سیر کردن شکمشان بودند، بخشی از تنبیه او بود .
تنبیهی که محصول زیر پا گذاشتن قوانین کارگاه بود و جیمین سرکش نمیتوانست با آنها کنار بیاید .ناگهان شخصی با او همقدم شد .
کمی به سمت او مایل شد تا چهرهاش را از نظر بگذراند .مینسوک بود که همانند او، کیسهای بر روی دوش خود حمل میکرد و کمی تندتر از جیمین حرکت میکرد .
جیمین قدمهایش را بلندتر برداشت تا از او فاصله نگیرد.
پس از مدتی مینسوک با حالت تهاجمی بر سر پسر فریاد زد:
" از نگاه خیرهٔ افراد بدم میاد! لطفا تمامش کن جیمین. "
جیمین بلافاصله از نگاه کردن به او دست برداشت و به مسیر همیشگیاش خیره گشت .
درختهایی که به صورت نامتقارن در دو سوی راه قرار داشتند با برگهای سبز و کوچک مزین شده بودند و شکوفههای سپید رنگشان احساس آرامش را به وجود جیمین القا میکردند.
سکوت طولانی مدتی که میان او و مینسوک جریان داشت عذابش میداد پس تلاش کرد تا با او صحبت کند:
" برای چه چیزی تنبیه شدید؟ "
مینسوک اهمیتی به پرسش جیمین نداد. همچنان مسیر را بیتوجه به وجود جیمین طی میکرد. اما این موضوع موجب نشد که جیمین دست از تلاش بکشد!
در چند قدمی درب ورودی کارگاه، جیمین تصمیم گرفت قبل از جدا شدن از مینسوک سوالی که در ذهنش جاری بود را از او بپرسد:
"چرا ما برای آزاد بودن هیچ تلاشی نمیکنیم؟ "
مینسوک چینی به پیشانیاش داد و توقف کرد.
کاملا به سمت جیمین برگشت و جیمین هم متقابلا رو به روی او ایستاد .
پس از مدت کوتاهی، مینسوک لب گشود:
" ما برده زاده شدیم. سرنوشت چنین چیزی رو برای ما انتخاب کرده ."
جیمین بلافاصله پاسخ داد:
" سرنوشت؟ من به چنین چیزی اعتقاد ندارم اما اگر شما اعتقاد دارید، چرا تلاش نمیکنید با سرنوشت مقابله بکنید؟ به نظرتون این منفعل بودن خیلی احمقانه نیست؟"
YOU ARE READING
bondman_kookmin
Historical Fiction"کامل شده" در زمانه ای که سقف آرزوی برده ها، یک کف دست نان بیشتر است، جیمین رویای آزادی را در ذهن خود میپروراند. او در میان ذهن های قل و زنجیر گشته، فردی را ملاقات میکند که آرمان هایش را با پوست و استخوان درک میکند. کاپل: کوکمین ژانر: کلاسیک، عاشقا...