✎𝙿𝙰𝚁𝚃:9ᝰ

492 127 12
                                    

ازندیدن چان یول تو کلبه ی چوبی تعجب نکرد،میدونست الان داره اون بیرون پرسه میزنه
بدون اینکه از دستای ضعیفش کمک بگیره ازجاش بلندشد،رنگی به صورتش نداشت،ولبهاش به سفیدی میزد،اما حالش بهتراز دیروز بود وتب نداشت.
معلوم بودکه دیشب خون زیادی از دست داده که حالا قلبش بارتیم‌بدی میزنه وهنوز احساس ضعف داره
درچوبی کلبه رو بازکرد،فضای بیرون نیمه روشن وپر بود از سایه های بلند درخت های بامبو!!
بیرون بوی نم ،بوی رطوبت خاص بارون رو میداد،همین میتونست بکهیون رو سرحال کنه،نفس عمیقی کشید،ودرحالی که کش وقوسی به بدنش میداد از کلبه خارج شد!
نگاهش رو به آسمون داد،امروز هوا بیشترازهرچیزدیگه ی دلچسب به نظرمیرسد،بکهیون لبخندشیرینی زد حالا دیگه خوشحال بود که نمرده وزنده اس...شاید بعدا بابت این موضوع ازچان یول تشکرمیکرد!
باصدای بم وگرفته چان یول به خودش اومد وسرش رو برگردوند
_بیدارشدی؟
بکهیون به سمتش برگشت چان یول داشت یال اسب بکهیون رو نوازش میکرد وحواسش کاملا به اون حیوون بود
برعکس بکهیون،چان یول قدش بلند بودوکنار اسب جلوی خوب وجذابی پیدا کرده بود که زیادهم دور از چشم بکهیون نموند!
بکهیون به جای اینکه جوابش رو بده سوالی پرسید:وتو بیدار بودی؟
چان یول افسار اسب رو گرفت وبه سمت بکهیون کشید:من همیشه بیدارم
قیافه بکهیون جمع شد:خسته کننده نیست؟
چهره چان یول آروم وعاری از هرحسی بود نگاهش رو به بکهیون داد:تو از نفس کشیدن خسته میشی؟
ابروهای بکهیون بالاتر رفت:اوه...نه...اما این دوتا باهم متفاوتن
_برای من تفاوت معنی نداره
جواب قانعه کننده بود،البته برای بکهیون:
+پس بخاطرهمین برات اهمیت نداشت که من یه دخترم یاپسر
چان یول جوابش رو نداد،به لباس بکهیون خیره شدکه هنوز گره یقه اش رو نبسته بود.
بکهیون رد نگاه خیره چان یول رو گرفت وبه قفسه ی سینه اش رسید که هنوز از زیر لباسش معلوم بود،اخم کرد وصداشو بالا برد:زبونت ازکارمیفته بهم بگی گره لباسم رو ببندم!!!
وسعی کرد بادستای پارچه پیچ شده اش گره لباسش رو ببنده اما انگشتاش حتی یک سانتم تکون نخورد ازدردش نالید:لعنتیی
عاجزانه به دستاش خیره شد،این دستاضعیفش میکردن،ازضعیف بودن متنفربود!
لب هاشو رو هم فشرد،و خواست ازمردی که مقابلش ایستاده کمک بخواد،اما هنوز لب بازنکرده بود که دستای چان یول جلوتراومد،ومشغول گره کردن بند لباسش شد،بکهیون باتحیر نگاش کرد!
چان یول از کجافهمیده بود بکهیون ازش کمک میخواد؟
چان یول چشمای سرد وساکنی داشت این سرما حتی به اجزای صورتش هم سرایت کرده بود،وحالا بااون سرمای مطلق داشت کاری رو انجام میداد که بکهیون فقط تو دلش خواسته بود.
دستاش رو از گره لباس برداشت وبه چهره ی عجیب بکهیون خیره شدکه باحالت عجیبی نگاش میکرد،جوری که انگارچیزی گم کرده باشه!!
_حالت خوبه!؟
ابروهای بکهیون توهم گره خورد:ازکجا فهمیدی ازت کمک میخوام
چان یول باگنگی لب زد:فهمیدم؟
_آره...نه...یعنی منظورم اینکه چرا گره لباسم رو بستی؟
+چون نمیتونی از دستات استفاده کنی!
_ولی قبل ازاینکه ازت کمک بخوام اینکار رو کردی پس...لبخند محوی زد:پس اینو حس کردی که من ازت کمک میخوام!!
چان یول به سردی جوابش رو داد:من چیزی رو حس نمیکنم
بکهیون باهیجان خاصی صداشو بالابرد برای دوست سرد ولجبازش خوشحال بودکه بلاخره داره چیزی تو وجودش حس میکنه: نه حس میکنی...یعنی داری حس میکنی...وگرنه تواینکار رو نمیکردی...و مثل مجسمه وایمیستادی تاازت کمک بخوام
چان یول به بکهیون که کاملا ذوق کرده بود خیره شدنمیتونست درک کنه اون پسرچرا باید بخاطرش اینقدر خوشحال باشه: بخاطر خون ریزی داری هزیون میگی...متاسفم عادت ندارم به توهمات اطرافیانم دامن بزنم
نگاه خشک وسردش رو از بکهیون گرفت وبا طعنه ی بدی به شونه ی بکهیون ازکنارش گذشتو رفت.
بکهیون سرش رو پایین انداخت، دلش گرفت شایدبرای یه مرد بی احساس بیش ازحدهیجان زده وخوشحال شده بود،بخاطرطعنه ی چان یول به شونه اش،کف دستش تیرکشید،سرش رو برگردوند وبه چان یول که به سمت یه مسیرخاک تو دل جنگل قدم برمیداشت خیره شد،شاید ضعف کرده بود اما هزیون نمیگفت!
باحال گرفته ای نگاهش رو به اسبش داد،جلوتر رفت وخودش رو به اسبش نزدیک کرد:هیی پسر دیشب اون بی احساسه اذیتت که نکرد هممم؟
حیوون که حالا ازدیدن صاحبه مهربونش خوشحال شده بود خرناس خفیفی کشید و پیشونیش رو به سرشونه ی بکهیون تکیه داد، بکهیون هم متقابلا همینکار رو کرد:میدونم...میدونم اون بی احساس نیست...خیلیم بااحساسه اما چون نمیدونه چطوری ازش استفاده کنه فکرمیکنه یه بی احساسه عوضیه!!
کف دستش رو روی موهای بلند و مرتب اسبش کشید:دیدی؟؟ اون حتی داشت موهاتو نوازش میکرد!!...بعدمیگه من بی احساسم
به سمت زین اسبش رفته و بدون اینکه ازدستاش کمک بگیره سوار اسبش شد فرز ترازاین حرفا بود که بخواد واسه سوارشدن روی اسبش ازدستاش کمک بخواد،بایدخودش رو به چان یول میرسوند چون ممکن بود هردوشون تواین جنگل یک دست ویک شکل گم بشن...

༒𝐄𝐬𝐜𝐚𝐩𝐞༒Where stories live. Discover now