Chapter 8 | Red Masterpiece

142 27 5
                                    

"Red masterpiece"
"شاهکارِ سرخ"
--------------

دفتر توی دستش سنگینی می کرد و افکارش توی عالم دیگه‌ای پرسه می‌زدن. نوشتهٔ کوتاه رو دوباره خوند، دوباره و دوباره و در انتها به جملهٔ آخر خیره موند.

"پس تو کی میرسی؟! روح من اینجا هر لحظه و هر دقیقه عذاب میکشه و جسمم منتظر لمس دست‌های توئه! هر شب وقتی از درد می لرزم....فقط میتونم به تو فکر کنم. تا آخر دنیا برات صبر میکنم، من ازت دست نمیکشم...."

چانیول درد و انتظار می کشید...
انتظار برای یه ناجی..؟
شاید هم یه فرشتهٔ جهنمی...
شاید هم انتظار می کشید برای مرگی که اون فرشتهٔ جهنمی با خودش به هدیه اورده بود...
با صدای بلندی که از پشت سر شنید، با ترس برگشت و دفتر رو ناخواسته روی زمین انداخت.
-"یادته گفته بودم اگر روزی خواستی کتاب بنویسی، روی من حساب کن؟"

جینا با رنگی پریده به چانیولِ سینی به دست خیره شد.
من من کنان گفت : "اوه من...من.. من ا..اصلا متوجه نشدم که..که کی برگشتی!"
خم شد و دفتر رو از روی زمین قاپید. روی میز قرارش داد و با شرمندگی سرش رو پایین انداخت.
چانیول در رو پشت سرش به کمک پاهای بلندش بست و جلوتر رفت. سینی نقره‌ای رو روی میز گذاشت و خودش هم روی کاناپه جا گرفت.

همون طور که سلفون‌ها رو از روی بشقاب و کاسه‌ها کنار می زد گفت : "دخترها کنجکاون و به نظرم این کنجکاوی‌ها شیرینه! البته دفتر خاطرات یه چیز خیلی شخصیه چوی جینا مگه نه؟"
جینا برای تایید حرف‌های اون مرد تند تند سر تکون داد و گفت : "ولی..ولی من فقط یه کمش رو خوندم، نگران نباش. تازه من...من زود همه چیز یادم میره، یادداشت‌های تو رو هم زود فراموش میکنم، قول میدم..."

چانیول خنده‌ای کرد و گفت : "پس چیزهای مهمی بودن که میخوای فراموششون کنی! چیزها و آدم‌های بی ارزش خود به خود فراموش میشن پس نیازی به تلاش نیست اما...درست برعکسش هم وجود داره!"
جینا می تونست ناراحتی رو توی چهرۀ چانیول ببینه و غمش رو ما بین کلمه‌هاش حس کنه. درست وقتی که داشت راجع به چیزها و آدم‌های بی ارزش حرف می زد و این همه ناراحتی و دل گرفتگی رو جینا نتونست نادیده بگیره.

کنارش نشست و دستش رو روی شونه‌اش گذاشت.
به نیم رخ گرفته‌اش خیره شد و زمزمه کرد : "من..من متاسفم یول! ناراحتت کردم؟"
چانیول به سمتش برگشت و صادقانه جواب داد : "آره...ناراحتم کردی."
جینا خودش رو به چانیول نزدیک تر کرد و گفت : "اما...من متاسفم، نمیدونستم انقدر برات مهمه...واقعا معذرت میخوام!"

چانیول چاپستیک‌های بین انگشت‌هاش رو دوباره به ظرف برگردوند.
کامل به طرف دختر خجالت زده برگشت و صورتش رو با دست‌های مردونه‌اش قاب گرفت.
با مهربونی گفت : "برام اهمیتی نداره الان چیکار کردی جینا....تو...یعنی من...من....فراموشش کن...!"
چانیول با وجود بغضی که یک دفعه سر و کله‌اش پیدا شده بود به سختی کلماتش رو ادا کرد و بعد انگشت شستش رو روی لب‌های نیمه باز اون دختر کشید.

𝐑𝐨𝐨𝐦 𝟒𝟎𝟔Where stories live. Discover now