Chapter 14 : ما که بودیم؟

990 200 91
                                    


قسمت چهارده: ما که بودیم؟

ساعت خاموشی که می‌شد هر صدا و نوری غدغن بود.
اما آسمان با قلدری قانون را نقض می‌کرد.
باران می‌بارید و نزاع ابرها، اتاق ده نفره‌‌شان را روشن و خاموش می‌کرد.
با دست‌های کوچکش، لحاف را تا زیر چانه‌اش بالا کشید‌.
از رعد و برق و تاریکی نمی‌ترسید.
هیچ کدامه آن ده نفر نمی‌ترسیدند!
در آن آب و هوای همیشه بارانی، بزرگ شده بودند و به تاریکی مطلق شب‌ها عادت داشتند.
به پهلو خوابیده بود و نگاهش را به پنجره‌ی بزرگشان دوخته بود.
شاخ و برگ درختان کهنه‌ی کلیسا، تماما پنجره را پوشانده بودند و هیچ ستاره‌ای روئیت نمی‌شد.
یا شاید آسمان از قصد ستاره‌هایش را به آنها نشان نمی‌داد و آنقدر منتظر می‌ماند تا ساعت خاموشی برسد و آنها مجبور به حبس شدن در اتاق‌هایشان شوند، بعد دامن سیاهش را کنار می‌زد و ستاره‌هایش را نشان می‌داد.

در اتاق باز و بسته شد، اما او رویش را از پنجره نگرفت.
عادت داشت آنقدر به حرکت شاخ و برگ درختان نگاه کند تا خوابش بگیرد.
اما با شنیدن صدای سکسکه‌ی همراه با گریه کسی، کمی غلتید و به انتهای اتاق نگاه کرد.
به نظر می‌رسید همه‌ی بچه‌ها خواب باشند. اما بعد متوجه دختر بچه‌ای شد که کنار در نشسته بود و انگار گریه می‌کرد.
مدام بینی‌اش را بالا می‌کشید و زمزمه وار هق هق می‌کرد.
پشت به پنجره غلتید و نگاهش را به دخترک دوخت.
او را نمی‌شناخت، پس حتما تازه وارد بود.
در آن تاریکی می‌شد دید که موهایش بلند است.
کاش هم سن او باشد.
آنقدر نگاهش کرد تا بلاخره به خواب رفت.

پرتوی طلوع که به تیرک بالای کلیسا می‌خورد، برج ساعت به صدا در می‌آمد.
و کلیسای به خواب رفته، پر از همهمه صبحگاهی می‌شد.
روزنه‌ی خورشید از لا به لای برگ‌های سبز و باران خورده، عبور کرده و پلک‌های بسته‌اش را قلقلک می‌داد.
چشم‌هایش را طبق عادت مالش داد و به روی قاب پنجره گشود.
اگر دیر می‌رسید دیگر از نان نرم اول صبح خبری نبود.
از جا بلند شد اما تا زمانی که از اتاق خارج شود، نگاهش روی دخترک گریان دیشب، که درست همان جایی که گریه می‌کرد، به خواب رفته بود، ماند.
موهایش خرمایی و بلند بود. شلوار پارچه‌ای سورمه‌ای و پیرهن گشاد کرمی‌اش با لباس‌های سفید و ساده‌ی بقیه فرق داشت.
از اتاق که خارج شد، دوست داشت تا میز غذا بدود اما دویدن ممنوع بود!
پس دست‌هایش را در هم گره زد و از خدا خواست نامرئی‌اش کند تا دویدنش را کسی نبیند.
وقتی به سالن غذاخوری رسید، از دیدن نان‌های شیرین تازه که روی هم چیده شده بودند، لبخند بزرگی زد.
در صف نه چندان شلوغ جلوی میز ایستاد.
بعد از گرفتن کمی برنج شفته شده و لوبیا و نان شیرین، پشت میز بزرگ غذا خوری نشست.
قبل از آنکه نان محبوبش را بخورد، تشر راهبه‌ی مادر بلند شد:
_ دعای قبل از غذا!
به ناچار نانش را رها کرد و مثل باقی بچه‌ها دست‌هایش را در هم گره زد:
_ پروردگارا، تو را متبارک می‌خوانیم زیرا که ما را در شگفتی‌هایت سهیم ساختی. تو را متبارک می‌خوانیم برای نعمت‌هایی که حاصل محبت تو به ماست. برای لطفی که دلیل جمع شدن ما دور این سفره می‌باشد. پروردگارا، غذای ما را برکت ده و بگذار که نمائی از ضیافت پادشاهی تو باشد. به خاطر مسیح، پروردگار ما، آمین.
تلفظ کلمات بدون دندان بالایی، برایش سخت بود اما هر کاری ارزش مزه کردن نان شیرین را داشت.
مدام موهای در هم تنیده‌ و آشفته‌اش را کنار می‌زد و با پخش شدن مزه‌ی شیرین نان در دهانش، پاهایش را تند تند تکان داد.
سرگرم وعده‌ی صبحگاهی‌اش بود که متوجه فریاد راهبه‌ی جوان شد:
_ خواهر...یکی از بچه‌ها نفس نمی‌کشه!
با حرفش، خواهران روحانی دوان دوان دور شدند.
از روی صندلی پایین پرید و همانطور که نانش را گاز می‌زد، نگاهی به دور شدن آنها و سینی رها شده‌ی نان انداخت.
به سمت سینی دوید و مثل چند بچه‌ای که روی پنجه‌‌ی پا ایستاده بودند تا نان‌های بیشتری بردارند، بدنش را کشید تا دستش به سینی برسد.
اما با واژگون شدن سینی و صدای مهیبش، با ترس دو نان جلوی پایش را زیر پیرهنش مخفی کرد و قبل از ورود راهبه‌ی مادر به سمت در دوید.
همانطور که نان‌های زیر پیرهنش را نگه داشته بود و به دیگری گاز می‌زد، به انتهای راهرو، جایی که دو خواهر روحانی جلوی اتاقشان ایستاده بودند، نگاه کرد.
به آرامی به‌ آنها نزدیک شد و به چهار چوب در تکیه داد.
همانطور که چشم‌های گود رفته و صورت کبود از بی‌نفسی دختر گریان دیشبی را می‌دید که مرتب بین دستان خواهران روحانی این طرف و آن طرف می‌شد، از مزه کردن نان شیرینش غافل نبود.
اما با برخورد محکم یک راهبه‌ی جوان که با سرعت وارد اتاق می‌شد، نانش روی زمین پرت شد و او را به دنبال خودش به داخل اتاق کشاند.
برای او آشوب اطراف معنایی نداشت وقتی نان بیچاره‌اش زمین خورده بود!
با تاسف آن را از زمین برداشت و بعد از نوازشش، دوباره تکه‌ای از آن را به دهان فرستاد و به هیاهوی راهبه‌ها دور دخترک بی‌جان خیره شد.
آنها داشتند شئ سفید رنگی را داخل دهانش اسپری می‌کردند.
روی دوپایش نشست و سرش را خم کرد تا بتواند از بین دستان خواهران روحانی، چهره‌ی مرده‌ی دختر را ببیند.
اما او نمرده بود.
داشت گریه می‌کرد و به نظر می‌رسید سخت نفس می‌کشد.
وقتی شئ از دهانش فاصله گرفت، نق نقش از سر گرفته شد:
_ اوپا‌ رو...می‌خوام. منو...ببرید پیش... اوپا...
دستی موهای بلند و ژولیده‌اش را از دور صورتش کنار زد:
_ خیلی زود برادرت رو می‌بینی باشه؟
دخترک که حالا آب بینی‌اش هم سرازیر شده بود، دهانش را برای تولید صداهای عجیب و غریب‌تر باز کرد و به گریه‌اش ادامه داد:
_ کجا بردینش؟ من می‌ترسم. اوپا رو می‌خوام.
مادر روحانی به او نزدیک شد و با چهره‌ای که هیچوقت نمی‌خندید و صدای پیری که می‌لرزید گفت:
_ برادرت به خاطر کار بدش باید تنبیه می‌شد. اینجا هر کس کار بدی انجام بده تنبیه می‌شه. اگر دختر مودب و خوبی باشی، می‌ذارم بری پیشش فهمیدی؟
دختر بچه دوباره داشت جیغ می‌کشید که دستی روی شانه‌اش نشست و او را به بیرون از اتاق هل داد و اجازه نداد بیشتر تماشایش کند.
_ تو چرا اینجایی؟ برگرد و غذات رو تموم کن.
اما وقتی آن دست از روی شانه‌اش برداشته شد، دوباره به سمت اتاق دوید.
حالا بجز آن دخترک بچه ننه و راهبه‌ای که داشت اتاق را ترک می‌کرد، کسی آنجا نمانده بود.
دختر زانوهای کوچکش را بغل کرده بود و سرش را روی زانوهایش گذاشته بود.
نان اولش که تمام شد، دست انداخت و نان دیگری از یقه‌ی لباسش خارج کرد اما قبل از آن که گازش بزند، متوجه نگاه گرد و اشکی دخترک شد.
کمی نگاهش کرد.
او داشت آب دهانش را قورت می‌داد.
حتما گرسنه بود.
نانش را از وسط دو نیمه کرد و نیمی از آن را به سمت دخترک گرفت.
به هر حال او یک نان خورده بود و نان دیگری ذخیره داشت.
پس می‌توانست نیمی از سومی را ببخشد.
دست‌های دختر برای گرفتن نان بالا آمد.
کثیف بودن انگشتانش توی چشم بود.
اشک‌های درشتش هنوز روی گونه‌هایش معلق بودند و از انحنای لپ‌هایش سر نمی‌خوردند.
نان را نزدیک دهانش برد اما دوباره چانه‌اش لرزید و صدای اعصاب خورد کن گریه‌هایش بلند شد:
_ اوپا...
با تعجب به اشک‌های درشت دختر نگاه کرد که تند تند پایین می‌چکید و آب بینی‌اش سرازیر بود.
_ من می‌دونم برادرت رو کجا زندانی کردن.
.
.
.
از وقتی این جمله‌ را گفته بود تا حالا که مخفیانه وارد زیرزمین کلیسا می‌شدند، خیلی سریع گذشته بود.
به آرامی پله‌های خاکستر گرفته را پایین می‌رفت و نفس‌های لرزان و ترسیده‌ی دختر پشت سرش، می‌توانست دردسر درست کند‌.
پس به عقب چرخید و دستش را روی بینی‌اش گذاشت:
_ ششش. اگر پدر روحانی بفهمه ما رو هم تنبیه می‌کنه.
دخترک با هر پله‌ای که به زیرزمین می‌رفت، چشم‌هایش کمتر می‌دید، پس لباس دختر جلویش را گرفت و سعی کرد باقی راه، فقط به زمین نگاه کند تا در آن تاریکی هر چه زودتر به برادرش برسد.
_ چرا داداشت رو آوردن اینجا؟
دخترک بیشتر لباس‌ را بین مشت‌هایش فشرد و با بغض جواب داد:
_ چون به یه آقا فوحش داد.
بلاخره رسیدند.
آرو کمی در آهنی زنگ زده‌ را نگاه کرد.
به آن چسبید و روی پنجه‌های پایش بلند شد اما باز هم فاصله‌ی زیادی تا زبانه‌ی در داشت.
به سمت دخترک برگشت که داشت با وحشت به خرت و پرت‌های خاک خورده‌ی اطرافش نگاه می‌کرد:
_ بیا اینجا.
مردد جلو آمد و با هدایت او زانوهایش را به در چسباند.
خم شد و زانوهای دخترک را بغل گرفت و با تمام توان او را بلند کرد.
سنگینی او را روی سینه‌اش حس می‌کرد:
_ زود...باش...در رو...باز کن.
دخترک که هنوز نان قرضی‌اش را نخورده بود، آن را پایین انداخت و با هر دو دست زبانه‌ی در را گرفت و با تمام توان به عقب کشید.
اما زبانه حتی یک اینچ هم تکان نخورده بود.
پس دوباره با دهان باز گریه کرد:
_ باز نمی‌شه.
_ "یون" تویی؟
صدای برادرش بود.
گریه‌اش قطع شد و به در زنگ زده نگاه کرد.
می‌توانست لرزش دستانی که بلندش کرده بودند را حس کند.
پس اینبار با اراده‌ی بیشتری به زبانه چسبید و آنقدر بالا و پایینش کرد تا بلاخره باز شد.
در بغل دختر پشت سرش سر خورد و روی زمین افتاد و همزمان در به جلو هل داده شد.
دخترک سریع از جا بلند شد و در آغوش پسر قدبلندتری فرو رفت و گریه‌اش را سر گرفت:
_ اوپا...
اما او بازوهایش درد داشت و روی زمین افتاده بود.
با چهره‌ای که از درد جمع شده بود به آن دو نفر نگاه کرد‌.
دست پسر داشت موهای بلند خواهرش را نوازش می‌کرد:
_ گریه نکن یون. من اینجا خوابیده بودم. هیچی نشده.
آن پسر ۱۳ ساله از نظرش خیلی بزرگ‌تر از آنها به نظر می‌رسید.
شانه‌های خواهرش را گرفت و او را از خودش جدا کرد:
_ اذیتت کردن؟
دخترک با همان چهره‌ی چروک از گریه جواب داد:
_ من می‌ترسم می‌خوام پیش تو باشم.
اینجا هیچکس، دیگری را بغل نمی‌کرد.
اما دخترک دوباره داشت بغل می‌شد.
پسر بزرگ‌تر با اخم متوجه او شد.
با اخم نگاهش کرد. انگار که یک گربه‌ی وحشی و کثیف دیده باشد، دست خواهرش را محکم گرفت و او را پشت خودش قایم کرد:
_ تو کی هستی؟
وقتی آن نگاه عصبانی را متوجه خودش دید ترسید.
نکند به او هم فوحش دهد؟
از روی زمین بلند شد و درحالی که دست‌هایش را جلوی شکمش جمع کرده بود کمی عقب رفت.
دخترک به بازوی برادرش چسبید و برای یک ثانیه دست از گریه برداشت:
_ اون منو آورد اینجا. دوستمه.
دوست؟
آنها که هنوز با هم بازی نکرده بودند!
دخترک نان روی زمین افتاده‌‌اش را سریع برداشت و به سمت پسر گرفت:
_ بهم نون داد. آوردم با هم بخوریم.
دوباره موهایش نوازش کرد.
پسر قدبلند این بار با چهره‌ای بازتر پرسید:
_ اسمت چیه؟
لحن او نرم‌تر شده بود اما هنوز هم می‌توانست فوحش بدهد.
قدش بلند بود و حتی می‌توانست او را کتک بزند.
پس به سمت بیرون دوید اما هنوز به پله‌ها نرسیده به مانعی برخورد کرد و روی زمین افتاد.
نگاهش را بالا کشاند و به ابروهای پرپشت و عصبانی مادر روحانی تلاقی کرد.
بازوی لاغر و دردناکش، چنگ زده شد و کمی بعد به همراه دختری که حالا اسمش را می‌دانست، به بیرون کشیده می‌شدند و آن پسر دوباره به تنبیه‌ش برمی‌گشت و همچنان فوحش می‌داد.
یون، انگار که کاری بجز اشک ریختن و ضجه زدن بلد نباشد، به گریه کردن مشغول بود.
هرچند کسی که تنبیه می‌شد او نبود!
.
.
.
به سمت پنجره‌ی تنبیه برده می‌شد.
تمام لباس‌هایش، بجز لباس زیر نخی و مشکی‌اش را درآورده بودند و حالا نوبت نگاه و پچ پچ شرم‌آور بچه‌ها بود.
او را با تمام تقلاهایش، بلند کرده و جلوی پنجره‌ی بسته‌ی تنبیه گذاشته بودند.
جایی که نه می‌شد از آن پرید و نه داخل شد.
حتی موهای بلندی هم نداشت تا بدن سردش را بپوشاند.
از ارتفاع نمی‌ترسید اما چشم‌های ریز و درشتی که از پایین نگاهش می‌کردند، حتی در آن دختر ۶ ساله هم احساس ناامنی را تشدید می‌کرد‌.
_ تا شب اینجا می‌مونی تا دیگه دردسر درست نکنی.
کاش می‌توانست مثل یون نعره بکشد و گریه کند.
اما او فقط توانست روی دو پا بنشیند و خودش را بغل بگیرد.
خبری از باران نبود و باد سردی که می‌وزید، لب‌هایش را به هم می‌زد.
خواهران روحانی مهربان‌تر بودند اما او تخس‌تر از آن بود که درخواست کمک کند.
کم کم بینی‌اش نیاز به بالا کشیدن داشت و چشم‌هایش به سوزش افتاده بود.
اینکه امروز دو تا و نصفی نان خورده بود یک معجزه به حساب می‌آمد چرا که با وجود نخوردن ناهار، از طریق گرسنگی تنبیه نمی‌شد‌.
هوا که رو به غروب می‌رفت، بدن او هم کرخت‌‌تر شده و آب بینی‌اش غیرقابل کنترل شده بود.
تمام مدت به خودش امید داده بود که امشب می‌تواند ستاره‌ها را ببیند.
این تنها دلداری بود که می‌توانست به خودش بدهد تا توسط مسخره کردن بچه‌ها به گریه نیفتد.
امشب که ستاره‌ها را ببیند می‌تواند فردا از دیدنشان فخر فروشی کند و دل هر کسی که او را از پایین مسخره می‌کرد آب کند!
کم کم پلک‌های چسبناکش داشتند روی هم می‌افتادند که چشمش به یون و برادر قدبلندش افتاد، که دست‌های یکدیگر را گرفته بودند و به دنبال پدر روحانی راه می‌رفتند.
با اخم و کینه نگاهشان می‌کرد که ناگهان با توجه پسر قد بلند، معذب شد و بیشتر در خودش مچاله شد.
قدم‌های پسر کند شد و توجه یون را هم به او جلب کرد‌.
از آن فاصله نمی‌توانست ببیند آیا آنها هم گریه می‌کردند یا نه.
اما چشم‌های سوزناک او شروع به اشک ریختن کرده بود.
کم کم هوا رو به تاریکی می‌رفت اما او در سرما به خواب رفته بود.
حتی اشتیاق دیدن ستاره‌ها هم نتوانسته بود سر پا نگهش دارد.
تکیه به پنجره پشت سرش، جای اشک‌های شوره زده روی صورتش می‌خارید و خنکی هوا هر از گاهی موجی از سرما به بدن برهنه‌اش می‌داد.
اما وقتی دست گرمی، مچ پایش را گرفت، چشم‌هایش را باز کرد و اولین چیزی که در قاب نگاهش نمایان شد، درخشش ماه و ستاره‌های اطرافش بود.
مشکی چشم‌های معصومش از روی ماه به سمت پسری که پایش را گرفته بود، سر خورد.
به نظر می‌رسید روی چند جعبه ایستاده تا به پنجره برسد.
_ دستت رو بده به من.
دستانش گرم بودند و این مناسب‌ترین دلیل برای کمک گرفتن از آنها بود.
دست‌هایش را دور گردن پسر گره زد و بلاخره نجات پیدا کرد‌.
اما وقتی صاف ایستاد تازه متوجه لخت بودنش شد.
پس با حس بدی، دوباره روی زمین مچاله شد و خودش را بغل کرد.
یون با چشم‌های گردش، نگاهش می‌کرد.
شاید می‌خواست مثل بقیه مسخره‌اش کند اما بلد نبود.
پسر رو به رویش نشست و موهایش را نوازش کرد‌.
درست مثل کاری که با موهای خواهرش می‌کرد:
_ اسمت چیه اینیونگ کوچولو؟ (اینیونگ در زبان کره‌ای= عروسک)
با تعجب به لبخند مهربان پسر نگاه کرد.
شاید در تاریکیِ شب، او را با خواهرش اشتباه گرفته است.
در دنیای خودش، به پسری که به موهای گوریده‌اش دست می‌کشید نگاه می‌کرد و با لحنی وا رفته جواب داد:
_ آرو...

***
جونگ‌کوک روی کاناپه‌ی چرم و مشکیِ زیر پنجره نشسته بود.
آرنج‌هایش را روی زانوهایش گذاشته بود و به نفس‌های آرام دختری که کمی آن طرف‌تر روی تخت به خواب رفته بود گوش می‌داد.
از نفس‌های آرام و منظم او مشخص بود که اعتماد، به اعماق قلبش رسوخ کرده که حالا اینطور در چند متری او به خواب رفته است.
جونگ‌کوک مردمک‌هایش را به سمت تخت او چرخاند و لبخند تلخی زد:
_ هنوز هم زود اعتماد می‌کنی اینیونگ!
سایه‌ی شعله‌های شومینه، روی چهره‌ی به خواب رفته‌‌ی آرو می‌رقصید و موهایش را روشن‌تر نشان می‌داد.
از جایش بلند شد و کنار تختش ایستاد.
در سکوت نگاهش می‌کرد.
باید با او چه می‌کرد؟
دستش را در هوا بلند کرد و روی چشم‌های بسته‌ی او سایه انداخت.
هنوز هم همان دختر ۱۷ ساله‌ای بود که به یاد داشت!
شبیه به چهار سال پیشش‌...
انگار از قصد هیچ تغییری نکرده بود.
مثل آنکه یک شبه از چهار سال پیش به آینده سفر کرده باشد تا خودش را به ناگاه وسط روزگار او بیاندازد.
دستش را حرکت داد و سایه‌ی انگشتانش را به گونه‌‌ی گل انداخته‌اش کشید و آرام آرام روی لبش سایه انداخت.
نگاهش سایه‌ی انگشتانی که روی صورت ظریف او کشیده‌تر به نظر می‌رسید را دنبال می‌کرد و در نهایت دستش به آرامی سمت چپ سینه‌اش نشست.
احساس خوبی نداشت.
مثل حمله‌ی مورچه‌ها به یک جعبه‌ی شیرینی، خاطرات دردآور و خاک خورده‌ی گذشته‌اش، داشتند تکان می‌خوردند و این کلافه‌اش می‌کرد.
هیچ چیز به عقب بر نمی‌گشت اما گذشته‌ی جونگ‌کوک به آینده آمده بود...
هرچند قلب سیاه و دستان آغشته به خون او، دیگر قرار نبود با هیچ معجزه‌ای پاک شود!
احساسات او درست مثل خانه‌اش سال‌ها می‌شد که مرده و متروک شده بودند و جونگ‌کوک به نبودن همه‌شان عادت کرده بود.
اما حالا احساس آشفتگی می‌کرد و آشفتگی از ضعف بود.
و جونگ‌کوک از ضعف داشتن نفرت داشت...

نویسنده هیچ سخنی ندارد. تنها پذیرای کامنت‌های شما مخاطبان عزیز، پس از روشن شدن یک معمای اصلی، می‌باشد.
لطفا پیغام بگذارید :)

HɪʀᴇᴀᴛʜWhere stories live. Discover now