𝐄𝐩 8

570 211 34
                                    

چند لحظه‌ای مات موند و تو همون لحظات بدون اینکه متوجه باشه اخم کرده بود:
_سریع با ماشین بیا اینجا دنبالم فهمیدی؟ زود!!
/ چشم آقا
تماسُ قطع کردُ عصبی و درمونده با نگاه به سهونی که غرقِ در خواب بود از اتاق بیرون اومد و روی یکی از مبل ها توی نشیمن نشست.
حالاچطوری این قضیه رو باید به اون بچه میگفت؟

آهی کشید و تو دنیای خودش غرق شد و ذهنش به گذشته پرواز کرد دقیقا به زمانیکه خبر مرگ همسرش رو شنیده بود.
تا چند وقت مدام مست میکرد و سیگار از دستش کنار گذاشته نمیشد ، درست عین آدمی که تو حال خودش نبودُ بنظر میرسید که مواد زده و فقط میخواد رها شه ، درواقع میخواست با اینکار دیگه بهش فکرنکنه ، میخواست راحتتر فراموشش کنه ولی انگار قرار نبود اینکار جواب بده ..‌‌.


چند لحظه‌ای رو لابه لای خرابه‌ی ذهنش غرق شد تا بالاخره تونست دست از کنکاش خاطراتشون برداره ، حال خرابش قابل توصیف نبودُ این در حالی بود که قدماش داشت اونو به سمت آشپزخونه میکشوند.

و مشغول درست کردن یه قهوه‌ی داغ برای خودش شد و توی زمان گم شد ...
و زمانی به خودش اومد که صدای ماشین رو نزدیکیِ عمارت شنید ، فنجون قهوه رو همونجا رها کردُ با قدمایی که توش شتابزدگی تو چشم بود سمت در عمارت پا تند کرد .
با باز کردن در با مرد روبه‌رو شدُ چشماش بسرعت باریک شدن:
_این چه سر و وضعیِ؟
_آتیش رو بزور خاموش کردیم آقای کیم
_یا مسیح
جونگین کف دستشُ روی پیشونیش کشیدُ چشماشُ برای لحظه ای بست.
_میرم لباسمُ عوض کنم همینجا منتظر بمون !
_چشم ارباب
پشت به دستیارش با عجله خودشُ به اتاق رسوند و به آرومی درُ باز کرد ، بادیدن اینکه پسرک خودش رو زیر پتو کامل پنهان کرده نفس راحتی کشیدُ مشغول عوض کردن لباساش شد .
بعد تموم شدن کارش از اتاق بیرون اومد و مرد رو صدا زد:
_لیی !
_بله ارباب
مرد بسرعت خودشُ تا وسطای پله رسونده بود..
_پیش سهون بمون من میرم اونجا و زود برمیگردم
_ولی ارباب اونجا خطرناکه ..
_حرف نباشه فقط کاری که ازت خواستم رو انجام بده
مرد زیر اخمای ارباب عمارت سرخم کرد و سمت اتاق ارباب قدم برداشت و با دیدن پسرک زیر پتوی به اون کلفتی ترسیده از اینکه بچه نفس کم بیاره به تخت نزدیک شد و خیلی آروم پتو رو کنار کشید و شوک زده به صحنه ی جلو روش خشک شد..
بسته شدن درعمارت تلنگری شد تا مرد به خودش بیادُ با دو خودشُ به اربابش برسونه ، از پله ها پایین اومدُ به محض باز کردن در صدای استارت خوردن ماشینُ شنید .. چند قدم بلند دیگه برداشتُ کف جفت دستاشُ به شیشه کوبوند:
_ارباب .. ارباب
کوبید به شیشه و مرد اشرافی با اخمایی که از چند دقیقه قبل هنوزم رو صورتش بود شیشه رو پایین کشید:
_دیگه چیشده؟
_ارباب اون بچه فرار کرده !‌ پتو رو که از روش برداشتم کسی اونجا نبود
_لعنت لعنت لعنت .. (دوبار کوبید رو فرمون) بیا بشین بریم
مرد با عجله سوار ماشین شد و صدای جیغ لاستیکا فضای ساکت دور عمارت رو پر کرد‌.

Dark MansionDonde viven las historias. Descúbrelo ahora