Anti

1K 143 79
                                    

نمیدونم چه مدت به سقف زل زده بودم و حرکت پره هاي پنکه رو تماشا
میکردم. خورشید سمج تر از هر روز دیگه، از بین پرده ي نیمه باز پنجره،
توي اتاق سرك می‌کشید و باد گرمی هر از چند گاهی پرده رو تکون میداد.
چرا با جین حرف نمیزنه؟
به پهلو چرخیدم، از سفتی پارکت، قوزك پام درد گرفت.
چرا هر روز صبح یه تیر توي هفت تیرش میندازه؟
چرا هفت تیرش رو پر نمیکنه؟ چرا فقط یه تیر؟
حالا که یه تیر گذاشت توش چرا ازش استفاده نمیکنه؟
چرا هر شب اون یه دونه تیر رو در میاره و فردا صبح دوباره جا میذاره؟
-دیگه دارم دیونه میشم.
سر جام نشستم و موهام رو بهم ریختم.
-هعی کوك، نمیاي بریم قلعه شنی بسازیم؟

کمی به عقب خم شدم تا قیافه ي یونا رو از لاي در کشویی که از قضا باز
بود، ببینم.
دستی به سرم کشیدم تا موهام رو کمی مرتب کنم.
-الان میام.
در اتاق رو بستم و دمپایی انگشتی هایی که درست جلو در بودن رو پام
کردم.
-کجا میخواي قلعه بسازي؟
شلوارك طرح استوایی اش تو باد تکون میخورد و یونا سعی داشت با نگه داشتن لباساش با باد مقابله کنه.
-کنار قایق شکسته.
به سمتم برگشت.
-بابات دوباره رفته ماهی گیري؟
سعی داشت با دستاش موهاش رو از روي صورتش کنار بزنه ولی باد هر
دفعه تلاشش رو بی نتیجه میذاشت.
-اره دوباره.

-میدونی اون من رو یاد چی میندازه؟
سرجام ایستادم تا ماسه ي توي دمپاییم رو خالی کنم.
-یاد چی؟
-اون مثل یه گابلینیه که هر روز منتظر عمرش تموم شه. تا حالا نگاهش رودیدي؟ نگاهش درد میکنه، میدونی... انگار مجبوره... چشماش، تو چشماش یه التماس عجیبیه، انگار... انگار یکی از درون تسخیرش کرده و اون نمیتونه حرف بزنه، ولی میدونی چی غمگینه؟... این که اون بنظر از این تسخیرشدن راضیه.
دمپاییم رو دوباره پام کردم.
به راهمون ادامه دادیم ولی با این تفاوت که قدم هاي من اروم تر شده بود
تا جایی که متوجه شدم، کاملا ایستادم.
-کوك، چرا نمیاي؟

بابا دیروز با اون آدم ها کجا رفت؟ چرا وقتی برگشت رفت تو اتاقش و تا
ماهی گیري امروز بیرون نیومد؟ چرا یونگی هیونگ نمیاد تا ازش بپرسم؟
وایسا ببینم امروز چندشنبس؟
داد زدم:
-یونا امروز چند شنبس؟
یونا چند متر جلوتر از من راه میرفت، با شنیدن سوالم، به سمتم قدم
برداشت و فاصله ي بینمون رو کم کرد.
-سه شنبه.
سه شنبه؟ اگر امروز سه شنبه باشه اون امروز میاد. آره خودشه. اون باید
بدونه چی شده. وایستا ببینم! امروز چندمه؟
-یونا، چندمه؟

یونا کلافه، دستش رو سایه بون صورتش کرد و سعی کرد تو صورتم زل
بزنه:
-مگه من تقویمم؟ 23 ام. من فقط گفتم بیا بریم قلعه شنی بسازیم همین.
23 ام؟!! باید میرفتیم سر قبر مامان!! اخ چطور یادم رفته بود؟
-کوك؟
به طرف صدا برگشتم، بابا با قلاب ماهیگیري روي شونش، کنار درخت بید
ایستاده بود. بخاطر پوشیدن استین کوتاه دستاش آفتاب سوخته شده بودن
و خب مثل همیشه اون عینک فریم دار هم جز تکمیل کننده ي صورتش
بود.
نگاهم رو از بابا روي یونا پرت کردم و در حالی که به قدم هام سرعت
میدادم داد زدم:

-یونا ببخشید. بدون من قلعه شنی درست کن .
و براي اینکه ثابت کنم خیلی متاسفم، دستی هم تو هوا براش تکون دادم.
-ندو، زمین میخوري.
قلاب ماهی گیریش رو به دیوار جانبی خونه تکیه داد.
شیر اب توي حیاط رو باز کرد و دست و صورتش رو شست، قطره هاي اب از چونش سر میخوردن و روي گردنش به راهشون ادامه میدادن تا به یقه ي خیس از عرقش که چند درجه پررنگ تر از رنگ کل تیشرتش شده بود، برسن. بدون خشک کردن صورتش عینکش رو دوباره به چشماش زد.
-آماده اي بریم؟
فقط سرم رو تکون دادم.
به سمتم اومد، خم شد دستم رو گرفت. همیشه عادت داره وقتی با همیم
دستم رو بگیره. دستاش بزرگن، یه وقتایی دستام رو تو دستاش گم میکنه
بخاطر همین هم دوباره دستم رو لمس میکنه تا مطمئن شه هنوز دستم تو
دستشه.

AntiWhere stories live. Discover now