I want to be a good person

711 63 44
                                    

بکهیون با آرنجش ضربه نسبتا محکمی به پهلوی سهون زد و صدای داد پسر بلند تر رو در آورد
«چته تو، پهلوم داغون شد مرتیکه»
بکهیون به دو پسری که مثل دشمنای خونی به هم زل زده بودن و با چشمهای گشاد شدشون بهم خیره بودن، اشاره کرد.
سهون نگاهشو گردوند به کراش دوسال پیشش نگاه کرد پارک چانیول پسر یاغی و شر کلاسشون، با اینکه هنوزم بنظرش جذاب بود ولی دیگه بهش حسی نداشت و نمیدونست منظور بکهیون از اشاره به اون پسر چیه، خواست دهنشو باز کنه و از بکهیون بپرسه که صدای کوبیده شدن در کلاس باعث شد از جاش بپره
«الان چیشد؟»
بکهیون نچی گفت و توضیح داد
«اون پسره دو کیونگسو درو کوبید و رفت»
سهون نگاه نا امیدی به دوست احمقش انداخت و جواب داد
«خودم می‌دونم احمق، چرا انقدر عصبانی بود؟ خیلی پسر آرومیه، چندبار توی کتابخونه باهاش برخورد داشتم بهش نمی‌خورد زودجوش باشه»
بکهیون نگاه تمسخر آمیزی به پسر قد بلندی که کتاب های اون دانش آموز عصبانی رو جمع میکرد انداخت و زمزمه کرد
«بالاخره سر و کله زدن با اون عوضی هر آدمی رو عصبی می‌کنه»
سهون همچنان که به چانیولی که به آرومی کتابهای دو کیونگسو رو از روی زمین جمع می‌کرد نگاه میکرد، ابرویی بالا انداخت و خطاب به بکهیون گفت:
«مشکلی باهاش داری؟ تا حالا ندیدم واست دردسر درست کنه»
بکهیون با خوردن زنگ درحالی که کیفش رو می‌داشت زمزمه کرد
«دردسر واسه یه دقیقشه»
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
با صورت سرخ و خشمگینش از مدرسه خارج شد، کتابهاش رو توی کلاس جا گذاشته بود و کوله سبکش روی شونش میلغزید. پیشانیش عرق کرده بود و به نفس نفس افتاده بود، صدای آروم و بم اون پسر مدام توی ذهنش می‌چرخید و حالش رو بد میکرد
"تو همجنسگرایی؟"
جواب تمام سوالاتش رو گرفته بود، اونی که واسش پیام های تهدید آمیز می‌فرستاد و کتاب هاش رو با الفاظ هموفوبیک پر کرده بود، پارک چانیول عوضیه.
چطور تونست توی چشمهاش نگاه کنه و وقیحانه ادعا کنه از چیزی خبر نداره؟ اون پسره یاغی طوری هولش داده بود که کیونگسو محکم به قفسه های کتابخونه برخورد کرده بود، از دیوونه ای مثل اون بعید نبود بخاطر اینکه فکر میکرد کیونگسو همجنسگراست واسش قلدری کنه. استرس و ترس از اینکه پارک چانیول آزارش بده و آبروش رو ببره نمیزاشت آرامش داشته باشه، باید مطمئن میشد اون پسره رو اخراج میکنن تا اعصابش آروم بشه.
فعلا تنها دلخوشیش خواهر زاده خوشگلش بود که بعد از چندین ماه قرار بود ببینتش.
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
کلیدش رو از توی جیبش بیرون آورد و به آرومی توی در چرخوندش، در رو باز کرد و با احتیاط بدون اینکه صدایی بده بستش.
با قدم های آروم و محتاطش به سمت اتاقش رفت و خواست در رو باز کنه که صدای پدرش اونو از جا پروند
«باز کدوم گوری بودی»
سرشو چرخوند و بند کولشو توی دستش فشار داد، اونقدر نئشه بود که یادش نمیومد این موقع روز تنها جایی که پسرش میتونسته باشه مدرسه است
«م مدرسه»
نگاه ترسناک پدرش روش ثابت بود و تمام وجودش رو می‌لرزوند. سرش رو پایین انداخت و چشمهاش رو روی هم فشار داد، دست سرد پدرش رو لابلای موهاش احساس کرد، خاطرات یکی پس از دیگری به ذهنش هجوم میاوردن. موهای بلند زن توی دستهای بزرگ و زمخت شوهرش اسیر شده بود و روی زمین میکشیدش، صدای داد های بلند مرد و جیغ های دردناک همسرش توی گوش های پسر بچه می‌پیچید، دستهای کوچیکش روی زمین ضربه های آرومی میزدن و کلاویه های خیالی موسیقی مورد علاقه پسر بچه رو می‌نواختند.
بدنش یخ زده بود و احساس میکرد خون توی رگ هاش خشک شده، سرش رو پایین نگه داشته بود و نوازش های پدرش چیزی رو در درونش می‌فشرد، احساسی مثل ترس و بی پناهی کودکی که از آغوش مادر جداش کردند.
«از بابات نترس، من دوست دارم»
چشمهاش مثل هربار داغ میشدن و کنترل کردن بغضش برای اینکه وسط حرفش نشکنه سخت بود، دندوناش رو روی هم فشرد و زمزمه کرد.
«نمیتر.. سم»
توی دلش التماس میکرد رهاش کنه، فقط بزاره به حال خودش بمیره، اشکالی نداشت اگه کسی براش گریه نکنه، اگر همین گوشه از جهان بزرگی که نادیده گرفته بودتش میمرد و تا وقتی بوی جنازش کسی رو آزار نداده کسی جسدش رو جمع نمیکرد. صدها بار براش بهتر بود اگر زمین دهن باز میکرد و میبلعیدش مثل وقتی که قبر عمیق مادرش تن سرد و کبودش رو میبلعید.
لحن شاد پدرش اونم وقتی مست و نئشه بود ترسش رو بیشتر میکرد.
«برو اون لباس مشکیات رو بپوش میخوایم بریم بیرون»
لبش رو گزید، شاید حالا که حالش خوب بود میتونست ازش خواهشی کنه، اگه به درساش اهمیت میداد و امتحان فردا رو بهتر از قبلی ها میداد شاید دو کیونگسو ازش خوشش میومد، نباید فرصتش رو از دست میداد.
«من، من نمیتونم بیام، باید درس بخونم. ف فردا_ »
دوباره همون خاطرات، موهایی که میون دست های مرد کشیده میشدن.. با برخورد محکم سرش به در اتاق، چشمهاش خیس شدند و پلکهاش روی هم افتادند. مادر گوشهای پسرک رو با دستهاش پوشانده بود و با صورت خیس و رنگ پریدش بهش لبخند میزد، مادر چیزی نمیشنید ولی میدونست پسرک صدای شوهرش رو می‌شنوه، مادر مدتها بود چیزی نمیشنید ولی دستهای ظریفش رو با تمام وجودش روی گوشهای پسرش فشار میداد تا از صدای فریاد مرد تن کوچیکش نلرزه، مادر درد داشت اون لگدها درد داشتن، کمربندی که هوا رو میشکافت و روی پوست مادر مینشست درد داشت انگار برای اون حتی نفس کشیدن هم دردناک بود. مادر شکسته بود، مادر مدتها بود که مرده بود.ولی میخواست چانیول رو زنده نگه داره.
تصاویر از پشت پلکهای بستش می‌گذشتند، صداها به قدری واضح بودند که انگار دوباره پنج سالش بود، دوباره توی آغوش مادر بود و مخفیانه به صدای گریش گوش میداد.
«کثافت حرومزاده، برو گمشو اون لباسایی که گفتمو بپوش»
صدای نعره پدرش تنش رو لرزوند، ولی اشکالی نداشت اگه اون بهش پیشنهاد بیرون رفتن داده بود یعنی نظرش راجب اذیت کردنش عوض شده بود. همه این پرخاشش هم بخاطر مواد کوفتی بود. لبخند لرزونی زد و باشه ای زیر لب گفت، وارد اتاقش شد و در رو پشت سرش بست بی صدا درو قفل کرد، ممکن بود دوباره با دیدن بدن برهنش هوس کنه کتکش بزنه، مثل مادرش.. نه، باید همه چیز رو فراموش میکرد، باید خاطراتش رو پشت پلکهاش نگه می‌داشت، قفل رو باز کرد و برهنه شد. به آرومی شروع به پوشیدن لباس های مشکی و سادش کرد. صدای سرخوش پدرش به گوش رسید
«چانیول، پسرم حاضری؟»
لبخند گشادی زد و داد زد
«اره»
سریع از اتاق بیرون رفت و روبروی پدرش ایستاد، دستی به موهاش کشید و برای هزارمین بار مرتبشون کرد، با لحن مودبی از پدرش که توی کوچه راه می‌رفت پرسید
«بابا داریم کجا میریم؟»
شاید داشتن میرفتن یکم سوجو بخورن، پدر و پسری.. شاید میرفتن غذا بخورن البته اگه پول توی جیبشون کفاف یه غذای خوب رو میداد. پدرش جوابی بهش نداد، شاید یه سورپرایز بود.
اونجایی که میرفتن آشنا بنظر میومد، شاید یکی از محله هایی بود که زیاد با پدرش میومده، درست یادش نبود. با دیدن مردی که نزدیک پدرش میومد خشکش زد و سرجاش ایستاد، خودش بود خود حرومزادش بود. همونی که جلوی چشمهاش به مادرش دست درازی کرد، همونی که وقتی ده سالش بود پدرش مجبورش میکرد بره و ازش مواد بگیره.
مرد برگشت و پشت سرش رو نگاه کرد، با دیدن پسرش که ایستاده بود و تکون نمی‌خورد اخمی کرد و سمتش رفت
«راه بیا دیگه»
چانیول لب لرزونش رو میون دندون هاش فشار داد، با صدای شکسته ای گفت
«نمیام»
پدرش دستشو دور گلوش حلقه کرد و فشار محکمی بهش وارد کرد
«حیوون وقتی می‌دونی نئشم و حال ندارم چرا گوه میزنی به اعصابم، میگم راه بیوفت بی مصرف»
چشمهاش خیس بود و دیگه تلاشی برای مخفی کردن اشکهاش نمیکرد، دست پدرش رو فشار داد، زورش بهش می‌رسید میتونست کتکش بزنه و دستش رو از گلوش جدا کنه ولی خشکش زده بود مثل هر دفعه. میترسید اون از پدرش میترسید تا سرحد مرگ میترسید و نمیتونست اشکهایی که پایین می‌ریختن رو کنترل کنه. اون هنوز پنج سالش بود هنوز میخواست که یکی دستهاش رو روی گوشهاش بزاره و جلوی شنیدن صدای پدرش رو بگیره، هنوز میخواست توی بغل کسی قایم بشه، هنوزم میخواست توی آغوش کسی به خواب بره.
«تروخدا»
دست پدرش از گلوش جدا شد
«یکاری نکن ولت کنم همینجا یه بلایی سرت بیارن، راه بیا»
بدنش انگار یخ کرده بود و می‌لرزید و با سستی پشت پدرش راه می‌رفت، نزدیک اون مرد ایستادن و انگشت های مرد روی بازوی پسر نشست،از برخورد دست اون حیوون به تنش حالت تهوع بهش دست میداد
«پسرت چقدر خجالتیه»
مرد با لحن آمیخته به خنده ای گفت و لبهاش رو کش داد و صدای خنده کریهش توی گوش های چانیول پیچید
پدرش هولش داد و تقریبا توی بغل اون مرد پرتش کرد، پاهای سستش باهاش همکاری نمیکردن و هر لحظه ممکن بود روی زمین بیوفته.
«هرچی بدی سریع برات آب می‌کنه، کار درسته اینجوری نگاش نکن»
مرد خنده کجی کرد و لبهاش به شکل ناموزونی از هم باز شدن،دست زمخت و کثیفش رو روی صورت پسر روبروش که حتی از نگاه کردن بهش هم امتناع میکرد کشید و با صدای آروم تری جواب داد
«اتفاقا همین ظاهر غلط اندازش کارمو را میندازه، پلیسا چند وقته نونمو آجر کردن»
مردِ دیگه نفسی کشید و به حرف اومد
«پس معامله تمومه دیگه جانگ؟ هرچی برات فروخت ده درصد میرسه به من»
جانگ نگاهی بهش انداخت و چانیول رو رها کرد
«توافق ما سر پنج درصد بود»
مرد کلافه پوفی کشید
«این برات دو برابر بقیه میفروشه بعد تو میخوای پنج درصد بهم بدی مرد؟ اینجوری به توافق نمی‌رسیم»
جانگ نیشخندی زد و دندون های کثیفی که انگار سالها بود مسواک نشده بود رو به نمایش گذاشت. چانیول رو محکم کشید و بین بازوهاش نگهش داشت.
«نظرت چیه تا وقتی جنسارو کامل بفروشیم پیش من باشه و برنگرده خونه در ضمن زمانی که پیش منه هرچی بین من و اون پیش بیاد بخودمون مربوطه نمیخوام شر درست کنی حله؟ یادتم نره اگه بگیرنش به من ربطی نداره. در این صورت بهت ده درصد میدم»
پدرش نگاه کوتاهی بهش انداخت و خطاب به جانگ باشه ای گفت.
«تا وقتی پولو نگرفتی حق نداری بیای خونه»
چانیول پدرش رو میدید که می‌رفت همه چیز تار بود و صدایی رو نمیشنید، حتی صدای صحبت های جانگ کنار گوشش. حالا فهمید که پدرش مادرش رو هم می‌فروخته، اون کثافت هیچوقت مست و نئشه نبود. از خودش متنفر بود، چرا هیچ کاری نمی‌کرد چرا اجازه میداد بازیچه دست پدر معتادش بشه. چرا باید به سرنوشت مادرش دچار میشد، گناهش چی بود؟ اون امروز فقط میخواست آدم خوبی باشه و برای زندگیش تلاش کنه چرا هر روز بیشتر توی باتلاقی که پدرش براش درست کرده بود فرو می‌رفت.
«هی غصه نخور قراره پولدار شیم. پولدار، میفهمی؟ میلیاردر میشیم»
جانگ با سرخوشی اونو دنبال خودش میکشید و حرف میزد، چه اهمیتی داشت که موادی که باید می‌فروخت چقدر میرزه و چقدر می‌تونه در بیاره؟ چه اهمیتی داشت وقتی خودش هم فروخته شده بود. وقتی زندگیش انقدر کثافت بود دیگه چی میتونست اهمیت داشته باشه؟
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
بکهیون پلاستیک خریدش رو به دست دیگش داد و همزمان که با هنذرفریش آهنگ گوش میکرد توی خیابون راه میرفت، هوا تاریک شده بود و تقریبا نیمه شب بود. چندتا آبجو و کمی تنقلات خریده بود تا امشب با خواهرش خوش بگذرونن، زیر لب با آهنگ توی گوشش زمزمه میکرد که حس کرد شخص آشنایی رو دیده، پارک چانیول!
سرجاش ایستاد، اون حرومزاده چرا باز هم اون دور و بر بود؟ کمی تعقیبش کرد و متوجه شد دوباره برای مواد فروشی به محلشون اومده، اون دور و بر به آرومی راه می‌رفت و ظاهر یه پسر دبیرستانی معمولی رو داشت ولی بکهیون میدونست اون چه کثافتیه، اون عوضی بچه های مردمو معتاد میکرد و بهشون مواد می‌فروخت.
با دیدن دست چانیول که انگار بسته ای رو داخل صندوق پستی یه خونه مینداخت نتونست خودش رو کنترل کنه و به سرعت به سمتش رفت، یقش رو کشید و مشت محکمی توی صورتش فرود آورد
«حرومزاده مگه بهت نگفتم دیگه اینجا پیدات نشه»
چانیول روی زمین افتاده بود و خودش رو جمع کرد بود، بکهیون با حرص لگدی به پهلوی چانیول زد و بهش خیره شد. چانیول ناله ای از درد کرد و با چشمهای گریانش به بکهیون نگاه کرد، بکهیون خواست بهش حمله کنه که پسر شروع به التماس کرد
«تروخدا ولم کن»
بکهیون روی زمین نشست و صورت زخمی پسر رو از نظر گذروند مشخص بود بازم دعوا کرده وگرنه ممکن نبود فقط با یه مشت تمام صورتش زخم شده باشه و گونش کبود باشه.
«بهت گفتم اینجا نیا، گفتم گورتو گم کن اما دوباره پیدات شد، کثافتایی مثل تو حقشونه که اعدام بشن»
از میون دندون های بهم چفت شدش غرید و مشتش رو فشار داد تا دوباره توی صورت زخمی پسر فرود نیاره.
«این بار نمیزارم در بری، گزارشتو به پلیس میدم»
چشمهای چانیول گرد شد، حکم اون کوکائینی که فروخته بود اعدام بود
«نه نه نه میرم میرم، لطفا اینکارو نکن»
بکهیون یقش رو گرفت و پوزخندی زد
«میری؟ فکر کردی میزارم بری؟ که یکی دیگرو بدبخت کنی عوضی؟»
چانیول به گریه افتاد و با درموندگی به دست بکهیون چنگ زد
«بکهیون تروخدا، تروخدا به پلیس چیزی نگو، میکشنم دیگه تا ده کیلومتری اینجا هم نمیام قول میدم»
بکهیون با انزجار بهش خیره شد و پسش زد
«حیوون عوضی، دیگه برام مهم نیست که چه غلطی میخوای بکنی، قانون باهات برخورد میکنه»
چانیول محکم تکونش داد و با گریه ای که شدیدتر شده بود ملتمسانه ناله کرد
«بکهیون تقصیر من نیست، تروخدا اینکارو نکن، خواهش میکنم بزار برم. اگه نرم بیچاره میشم»
بکهیون به دست لرزون پسر که مچش رو چسبیده بود خیره شد، دور مچش کبود بود، صورتش زخمی بود و گوشه لبش به طرز درد آوری پاره شده بود، این شبیه دعوا نبود، انگار یکی تا می‌خورده کتکش زده بود. گونه های خیسش قرمز شده بودن و با صدای آروم و ترسیده ای بهش التماس میکرد به پلیس زنگ نزنه. بکهیون تا به حال دعوا نکرده بود، حتی یه سیلی هم نخورده بود. خانواده آرومی داشت و همیشه به خوبی زندگی کرده بود، هیچوقت نمیتونست بفهمه فروختن مواد مخدر و کتک خوردن یعنی چی، نمیتونست فقر رو درک کنه ولی تو چشمهای درمونده و خیس پسر روبروش چیزی رو دید که باعث شد دستش رو رها کنه و بی هیچ حرفی پلاستیک خریدش رو برداره و دور بشه، دیگه نمی‌خواست بهش فکر کنه، به اینکه چرا پارک چانیول کتک خورده بود و مواد می‌فروخت و اشک می‌ریخت.

•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••••

My short storiesWhere stories live. Discover now