پسر حلقهی دستای نمناکشو دور چوب بیسبال محکم تر کرد. چهرهی ترسیده و مضطربشو پشت نگاه نترسی پنهان کرد و به پسر مو ابی که شبیه یه اهوی مظلوم توی تلهی شکارچی بنظر میومد، خیره شد.
لانگا اهسته پتوی نرم و بنفش رنگو روی سرش انداخت و مثل بچه هایی که از هیولای داخل کمدشون ترسیدن اونو به دور خودش پیچید. چشمای اسمونیشو به کهربای براق و درخشنده پسر رو به روش دوخت و بدون کوچکترین اوایی متقابلا بهش خیره شد. رکی نفس کوتاهی کشید و در حالی سعی کرد کلمات رو بدون لکنت ادا کنه: چجوری وارد اپارتمانم شدی؟
لانگا پتو رو بیشتر دور خودش پیچید و با صداقت جواب داد: شیشه اتاق خوابتو از جا دراوردم!
تیله های عسلی پسر تا حد ممکن گشاد شدن و نیم نگاهی به پنجره انداخت. سرجاش بود بدون کوچکترین تغییری. با لحنی که در حال انفجار از تعجب بود، گفت: چی؟ شیشه دوجداره رو دراوردی و با اینحال هنوزم مثل روز اولش توی چهار چوبش چفت شده ؟ چرا واقعا بهم نمیگی که چطور اومدی اینجا؟
گلوشو صاف کرد و با صدایی که به زور شنیده میشد، جواب داد: من شیشهی پنجره رو از جا دراوردم...
رکی گرهی محوی بین ابروهای پرپشت و نسبتا پهنش انداخت: روی صورت من با حروف درشت نوشته احمق؟
به یونیفرم مشکی رنگ اشاره کرد و با تندی ادامه داد: تو حتی از یگان نیروی ویژه هم دزدی کردی! چطور توقع داری که حرفتو باور کنم؟
لانگا بخاطر ارتعاشات اصوات بلندی که گوششو اذیت میکرد، توی خودش جمع شد. نگاهشو به گوشهای از اتاق دوخت: من دزد نیستم...این لباسو ازشون قرض گرفتم تا شناخته نشم.
رکی به محض تجزیه کردن حروفی که در کنار همدیگه اون جملهی عجیب رو تشکیل داده بودن، گفت: حالت خوبه؟ از خونهی پدر و مادرت فرار کردی، رفتی به پارتی یکی از بچه های معروف دبیرستان و روانگردان مصرف کردی. مگه نه؟
لانگا بدون هیچ حرفی به رکی خیره موند و با بی تجربگی پرسید: روانگردان چیه؟
پسر چشم عسلی با دست ازادش، کلافه روی صورتش دست کشید تا خودشو اروم کنه. بعد از چند ثانیه چوب نقره ای رنگو روی تختش پرت کرد و با گام های سریع خودشو به لانگا رسوند.
پسر بی نوا با وحشت تلاش میکرد تا فاصلشو با غریبه ای که به خونش پناه برده بود، حفظ کنه اما موفق نشد. جلوش زانو زد و با لحن دستورگونهای گفت: دهنتو باز کن و زبونتو بیرون بیار. پسر رنگ پریده، با تردید و مکث دهنشو باز کرد و زبونشو بیرون اورد.
میخوام زیر زبونتم ببینم.
بعد از اینکه مطمئن شد خبری از مواد مخدر نیست به لانگا اشاره کرد تا دهنشو ببنده. دستشو دراز کرد و چراغ قوهی باریکی که روی پاتختی پشت سرش بود، برداشت و چشمای لاجوردی روبهروش رو سنجید.
خودشو روی زمین انداخت و دستاشو مثل جک ماشین پشتش زد، سرشو عقب انداخت و با کلافگی گفت: دهنت خشک شده، عرق سرد روی بدنت نشسته و مردمک چشمات بیش از حد گشاد شدن...ولی خبری از روانگردان نیست! پتو چه جوری میتونه بهت کمک کنه؟
YOU ARE READING
stranger
Fanfiction> anime: sk8 the infinity genere: yaoi, Horror, Thriller, Supernatural, Action, Mystery, Fantasy author: diba.mz couple: reki x langa < برای رسیدن به اهدافمون به چیزهایی نیازمند هستیم تا ما رو یک قدم بهشون نزدیک تر کنه...برای لانگا اون وسیله رکی...